تابلوی افتاده کنار جاده را برداشت و دوباره در زمین فرو کرد. روی تابلو نوشته شده بود: «به طرف سوسنگرد».
آنجا را مثل کف دستش میشناخت و میدانست عراقیها دیر یا زود بعد از هویزه به سراغ سوسنگرد میآیند. خداخدا میکرد که فرماندهان زودتر برسند. منتظر چمران بود و یکی دو نفر دیگر که از اهواز میآمدند و قرار بود برای دفاع از شهر سوسنگرد نقشهای بریزند. برای همین، در جادة ورودی شهر ایستاده بود و انتظار میکشید.
قبلاً از داخل دوربینش دیده بود که عراقیها شهر را به محاصره درآوردند، امّا برای مقابله با عراقیها به نیروی بیشتری نیاز بود. اگر دستدست میکردند، شهر سقوط میکرد. این برای اسماعیل که مسئولیت حفظ سوسنگرد را بر عهده داشت، خیلی سخت و سنگین بود.
دکتر چمران که آمد، عدة زیادی را هم با خود آورد. بچههایی که هر نفرشان میتوانستند جلوی یک گله عراقی را بگیرند. اسماعیل از شوق آمدن چمران، دل توی دلش نبود مثل پسری که بعد از مسافرتی طولانی به نزد پدر بیاید، دکتر را در آغوش گرفت و بوسید. او برای اسماعیل تجسّم واقعی یک مرد بود؛ مردی که به همة علایق دنیا پشت پا زده بود. دکتر مثل همیشه به سراغ اصل مطلب رفت.
ــ عراقیها تا کجا پیش آمدهاند؟
ــ تا پشت دیوارهای شهر. حتی یکی دوتا از تانکهایشان به داخل شهر هم آمدند که جلویشان را گرفتیم.
ــ خوب حالا طرح مانورتان چیست؟
ــ باید از دو جهت به دشمن حمله کرد و...
اسماعیل یکیک به سؤالات دکتر چمران پاسخ میداد و راجع به محاصرة سوسنگرد میگفت، تا آنکه چمران حرف آخر را برای شروع یک عملیات زد.
ــ ما و نیروهایمان در اختیار شما هستیم.
و بعد با لبخندی پدرانه گفت: «تا فرمانده چه دستور بدهند.»
ــ این چه حرفی است آقای دکتر، ما باید از شما دستور بگیریم.
ــ نه، تعارفی در کار نیست. شما هم منطقه را خوب میشناسید و هم مسئولیت آن را به عهده دارید. ما هم که برای کمک به شما آمدهایم. پس بسم الله.
ــ آن روز محاصرة سوسنگرد شکست و اسماعیل اولین روزهای فرماندهیاش را به خوبی تجربه کرد. تجربهای که سالها با او ماند و اسماعیل آن را در کولهبار خاطراتش در کنارِ خاطراتِ عزیزانِ دیگری چون علمالهدی، موسوی، و جهانآرا آموخته بود.
در پایان آن روز، گرچه اسماعیل 27 سال بیشتر نداشت، اما مردی شده بود که بیشتر از همة سالهای عمرش م