سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فرهنگ شهادت
[ و او را از خیر پرسیدند فرمود : ] خیر آن نیست که مال و فرزندت بسیار شود ، بلکه خیر آن است که دانشت فراوان گردد و بردبارى‏ات بزرگمقدار ، و بر مردمان سرافرازى کنى به پرستش پروردگار . پس اگر کارى نیک کردى خدا را سپاس گویى و اگر گناه ورزیدى از او آمرزش جویى ، و در دنیا خیرى نبود جز دو کس را : یکى آن که گناهانى ورزید و به توبه آن گناهان را در رسید ، و دیگرى آن که در کارهاى نیکو شتابید . [نهج البلاغه]
 
 

«52 پاسدار در سردشت‌ شهید شدند.» این‌ خبر اول‌ روزنامه‌ها در روز 17 مهر 58 بود. این‌ خبر نه‌ فقط‌ اصفهان‌ که‌ ایران‌ را به‌ خشم‌ آورد. آنان‌ پاسداران‌ اعزامی‌ از اصفهان‌ به‌ کردستان‌ بودند که‌ در بازگشت‌ گرفتار کمین‌ ضدانقلاب شده‌ و به‌ طرز فجیعانه‌ای‌ به‌ شهادت‌ رسیده‌ بودند.
در شهرهای‌ مختلف‌، مردم‌ با برگزاری‌ مراسم‌ نسبت‌ به‌ جنایت‌ ضدانقلاب و کوتاهی‌ مسؤولان‌، واکنش‌ نشان‌ دادند. در اصفهان‌ و مشهد نیز عزای‌ عمومی‌ اعلام‌ شد و در تشییع جنازة‌ شهدا حجت‌الاسلام‌ سید احمد خمینی‌ از طرف‌ امام‌، شرکت‌ کرد.
استاندار اصفهان‌ برای‌ بررسی‌ واقعه‌ جلسه‌ فوق‌العاده‌ گذاشت‌ که‌ سروان‌ صیاد شیرازی‌ نیز از دعوت‌ شدگان‌ به‌ آن‌ جلسه‌ بود. استاندار بعداز بیان‌ واقعه‌ گفت‌: «همین‌ طور که‌ می‌بینید مردم‌ به‌ شدت‌ عصبانی‌اند و خواستار بررسی‌ موضوع‌ و مجازات‌ عاملان‌ این‌ جنایتند. ما باید به‌ این‌ موضوع‌ رسیدگی‌ کنیم‌، حالا پیشنهاد شما چیست‌؟»
پیشنهاد سروان‌ این‌ بود:
به‌ نظر من‌ در اصفهان‌ امکان‌ رسیدگی‌ به‌ این‌ مسأله‌ وجود ندارد. پیشنهاد بنده‌ این‌ است‌ که‌ یک‌ گروه‌ به‌ منطقه‌ بروند و در آن‌جا وضعیت‌ را از نزدیک‌ بررسی‌ کنند.
این‌ پیشنهاد تصویب‌ شد. سید رحیم‌ صفوی‌ و خود سروان‌ برای‌ این‌ مأموریت‌ انتخاب‌ شدند. امام‌ جمعه‌ اصفهان‌ آن‌ دو را به‌ دکتر چمران‌ معرفی‌ کرد که‌ وزیر دفاع‌ و معاون‌ نخست‌ وزیر بود. اتفاقاً بعداز شهادت‌ پاسداران‌، دکتر نیز از طرف‌ امام‌ مأموریت‌ داشت‌ مجدداً به‌ کردستان‌ برود.
غروب‌ هنگام‌ بود که‌ هلی‌کوپتر حامل‌ دکتر چمران‌ و همراهانش‌ در پادگان‌ سردشت‌ به‌ زمین‌ نشست‌. سروان‌ صیاد شیرازی‌، نخستین‌ بار در آن‌جا، نشانه‌های‌ جنگ‌ کردستان‌ را با چشم‌ خود دید.
پادگان‌ عملاً در محاصرة‌ ضدانقلاب بود. ورود و خروج‌ از آن‌ تنها توسط‌ هلی‌کوپترهای‌ هوانیروز صورت‌ می‌گرفت‌. آثار گلوله‌ در جای‌ جای‌ آن‌ به‌ چشم‌ می‌خورد و ساختمان‌ها‌ در میان‌ گونی‌های‌ شن‌ و خاک‌ پنهان‌ شده‌ بود.
اتفاقاً نیمه‌های‌ همان‌ شب‌ انفجار مهیبی‌ آسایشگاه‌ را چنان‌ لرزاند که‌ سروان‌ احساس‌ کرد سقف‌ بر سرشان‌ خراب‌ شده‌ است‌. بوی‌ تند باروت‌ در فضا پیچیده‌ بود. چراغ‌ها که‌ روشن‌ شد دیدند، گلولة‌ آرپی‌جی‌ از گونی‌ها گذشته‌ و بعداز تخریب‌ دیوار، درست‌ در میان‌ آسایشگاه‌ از نفس‌ افتاده‌ است‌. سروان‌ اندیشید: «پس‌ دشمن‌ به‌ ما نزدیک‌تر از آن‌ است‌ که‌ خیال‌ می‌کنیم‌!»
از همه‌ سو تیر و آتش‌ بود که‌ به‌ پادگان‌ می‌بارید. از آسایشگاه‌ بیرون‌ شد تا به‌ طرف‌ آسایشگاه‌ دیگری‌ که‌ دکتر چمران‌ در آن‌جا بود، برود.
یک‌ دفعه‌ متوجه‌ شدم‌ که‌ شهید چمران‌ در حالی‌ که‌ لباس‌ استتار بر تن‌ کرده‌ و یک‌ قبضه‌ اسلحة‌ یوزی‌ در دست‌ دارد، از داخل‌ ساختمان‌ بیرون‌ آمده‌ است‌. هفت‌ الی‌ هشت‌ نفر هم‌ دور و برش‌ بودند. همان‌جا ایستادم‌ و با نگاهم‌ آن‌ها را تعقیب‌ کردم‌، دیدم‌ از در پاسدارخانه‌ هم‌ خارج‌ شدند و به‌ داخل‌ شهر رفتند. همان‌ لحظه‌ به‌ فکر فرو رفتم‌ و به‌ خودم‌ گفتم‌: عجب‌ صحنه‌ای‌ می‌بینم‌، برای‌ اولین‌ بار یکی‌از مقامات‌ عالیرتبه‌ جمهوری‌ اسلامی‌، در حالی‌ که‌ لباس‌ چریکی‌ پوشیده‌ و تیربار یوزی‌ در دست‌ دارد، پیشاپیش‌ همه‌ برای‌ جنگ‌ با دشمن‌ می‌رود! به‌ من‌ هم‌ چیزی‌ نگفت‌ که‌ برای‌ کمک‌ به‌ همراهش‌ بروم‌ با وجود آن‌ که‌ دوره‌های‌ چنین‌ نبردهایی‌ را دیده‌ بودم‌ و تکاور و چترباز هم‌ بودم‌ و این‌طور برنامه‌ها را بهتر می‌توانستم‌ اجرا کنم‌، ولی‌ او از من‌ نخواست‌ و خودش‌ رفت‌. مشاهدة‌ این‌ صحنه‌ها یک‌ احساس‌ عجیبی‌ را در من‌ ایجاد کرد و همان‌جا به‌ خود نهیب‌ زدم‌ که‌ باید بهتر از این‌ مهیا و آماده‌ باشم‌.
تا هنگام‌ صبح‌ که‌ آنان‌ به‌ سلامت‌ برگشتند و دیگر صدای‌ آتش‌ دشمن‌ نمی‌آمد، او آرام‌ و قرار نداشت‌.
صبح‌ تیمسار فلاحی‌ فرمانده‌ نیروی‌ زمینی‌، با چند نفر برای‌ دیدن‌ محل‌ شهادت‌ پاسداران‌ به‌ آن‌جا رفت‌، اما طولی‌ نکشید که‌ خبر رسید جیب‌ تیمسار هدف‌ گلولة‌ آرپی‌جی‌ قرار گرفته‌ اما او و همراهانش‌ به‌ طور معجزه‌ آسا نجات‌ یافته‌اند.
بعدازظهر آن‌ روز سروان‌ با چند نفری‌ در محوطة‌ پادگان‌ نشسته‌ بود و در بارة‌ حادثه‌ای‌ که‌ برای‌ تیمسار فلاحی‌ پیش‌ آمده‌ بود، صحبت‌ می‌کردند. او حالا از ادامة‌ مأموریتشان‌ ناامید شده‌ بود و از بیکار ماندن‌ خودشان‌ رنج‌ می‌برد. ناگهان‌ دیدند ستوان‌ خلبان‌ عابدی‌ که‌ عملاًنقش‌ معاونی‌ دکتر را داشت‌، با مرد کردی‌ به‌ طرفشان‌ می‌آید.
ـ برادرا، کسی‌ از شما آمادگی‌ یک‌ مأموریتی‌ را داره‌؟
سروان‌ پرسید: «مأموریت‌ چه‌؟»
ستوان‌ عابدی‌ توضیح‌ داد: «مخبرهای‌ محلی‌ گزارش‌ داده‌اند، انبار مهمات‌ ضدانقلاب در یکی‌از روستاهای‌ اطراف‌ است‌؛ روستایی‌ به‌ نام‌ شیندرا. ما باید محل‌ دقیق‌ آن‌ را شناسایی‌ کنیم‌ و از بین‌ ببریم‌.»
و بعد به‌ مرد همراهش‌ اشاره‌ کرد و گفت‌: «ایشان‌ راهنمای‌ ماست‌.»
سروان‌ صیادشیرازی‌ و هفت‌ نفر دیگر اعلام‌ آمادگی‌ کردند.
وقتی‌ که‌ هلی‌کوپتر از میدان‌ صبحگاه‌ برخاست‌ هیچ‌ یک‌ از رزمنده‌ها همدیگر را به‌ درستی‌ نمی‌شناختند. سروان‌ جسته‌ و گریخته‌ اطلاعات‌ کسب‌ کرد که‌ علاوه‌ بر آن‌ مرد کرد، دو نفر از آنان‌ پاسدار، یک‌ نفر بسیجی‌ و چهار نفر دیگر درجه‌دار ارتش‌اند.
هلی‌کوپتر در شیار نسبتاً وسیعی‌ فرود آمد و پیش‌ از آن‌ که‌ به‌ زمین‌ برسد، ایستاد. ستوان‌ عابدی‌ گفت‌: «برادرا، بپرید پایین‌ و بروید دنبال‌ مأموریتتان‌، من‌ از بالا مواظبتان‌ هستم‌.»
سروان‌ چشم‌ گرداند و در نزدیکشان‌ آلونکی‌ دید که‌ جلوش‌ پیرمرد و پیرزنی‌ ایستاده‌ بودند و آنان‌ را تماشا می‌کردند. رفت‌ به‌ سویشان‌. سلام‌ گفت‌ اما علیکی‌ نشنید. فهمید آنان‌ ترسیده‌اند. کوشید آرامشان‌ کند. گفت‌: «پدرجان‌، ما با شما کاری‌ نداریم‌. اصلاً به‌ خاطر امنیت‌ شما به‌ این‌جا آمده‌ایم‌.»
بعد پرسید: «شما می‌دانید دمکرات‌ها کجا مهماتشان‌ را مخفی‌ کرده‌اند؟»
اما آنها لب‌ از لب‌ باز نکردند. سروان‌ دستش‌ را برای‌ پسرک‌ هفت‌ـ هشت‌ ساله‌ای‌ دراز کرد که‌ خودش‌ را به‌ پیرزن‌ چسبانده‌ بود. ناگهان‌ تیری‌ از بغل‌گوشش‌ گذشت‌ و علی خودش‌ را به‌ زمین‌ انداخت‌.
«تا این‌ لحظة‌ زندگی‌، این‌ اولین‌ گلوله‌ای‌ بود که‌ آن‌طور از کنارم‌ عبور کرده‌ بود. بلافاصله‌ متوجه‌ شدم‌ که‌ توی‌ تله‌ افتاده‌ایم‌. اطراف‌ ما را ارتفاعات‌ احاطه‌ کرده‌ بود و نقطه‌ای‌ که‌ ما ایستاده‌ بودیم‌ تقریباً قعر دره‌ بود. اگر چه‌ دره‌ خیلی‌ هم‌ تنگ‌ نبود، ولی‌ کاملاً در محاصره‌ بودیم‌. همان‌ لحظه‌ فکری‌ به‌ ذهنم‌ رسید و به‌ همراهان‌ گفتم‌: باید در جهت‌ مخالف‌ صدای‌ گلوله‌ از یال‌ مقابل‌ بالا برویم‌.
همگی‌ به‌ حالت‌ دو حرکت‌ کردیم‌ تا این‌ که‌ بالای‌ ارتفاع‌ رسیدیم‌.»
باز صدای‌ هلی‌کوپتر در آسمان‌ پیچید. لحظات‌ بعد دو فروند 214 که‌ توسط‌ دو فروند کبرا اسکورت‌ می‌شدند، در آسمان‌ ظاهر شدند و در 500 متری‌ آنان‌ روی‌ یال‌ مقابل‌، به‌ زمین‌ نشستند. دکتر چمران‌ اولین‌ کسی‌ بود که‌ در میان‌ گرد و خاک‌ به‌ زمین‌ پرید و به‌ دنبالش‌ نیروهای‌ دیگر. هنوز هلی‌کوپترها بلند نشده‌ بودند که‌ صدای‌ رگباری‌ در فضا پیچید. این‌ آغاز درگیریی‌ سنگینی‌ بود که‌ بیش‌ از بیست‌ دقیقه‌ طول‌ کشید. سپس‌ نیروهای‌ دکتر آرایش‌ گرفتند تا برای‌ پاکسازی‌ روستا بروند اما ناگهان‌ اتفاقی‌ افتاد که‌ همه‌ را متوجه‌ خود کرد.
هلی‌کوپتر ستوان‌ عابدی‌، تعادلش‌ را از دست‌ داده‌ بود و سقوط‌ کنان‌ به‌ سوی‌ سینه‌کش‌ کوه‌ می‌رفت‌. فریاد یا حسین‌ نیروها بلند شد. علی‌ چشم‌هایش‌ را بست‌ تا صحنه‌ انفجار را نبیند. لحظات‌ به‌ سنگینی‌ سپری‌ می‌شدند که‌ به‌ صدای‌ صلوات‌ چشمانش‌ را باز کرد و دید معجزه‌ای‌ رخ‌ داده‌ است‌ و هلی‌کوپتر به‌ حالت‌ اصلی‌ خود باز گشته‌ و سمت‌ سردشت‌ پرواز می‌کند.
مجروحیت‌ ستوان‌ عابدی‌ باعث‌ شد عملیات‌ نا تمام‌ بماند و دکتر و نیروهایش‌ تصمیم‌ به‌ بر گشت‌ بگیرند. پس‌ دو فروند 214 باز آمدند و به‌ زمین‌ نشستند. در چشم‌ به‌هم‌ زدنی‌ دکتر و نیروهایش‌ سوار شدند و هلی‌کوپترها برخاستند و به‌ سوی‌ پادگان‌ به‌ پرواز درآمدند.
ـ پس‌ ما چه‌؟
سروان‌ تازه‌ فهمید آنان‌ جا مانده‌اند. اما کاری‌ از دستشان‌ برنمی‌آمد. با حسرت‌ و نگاه‌های‌ پراز ناامیدی‌ دور شدن‌ هلی‌کوپترها را دنبال‌ کردند تا هنگامی‌ که‌ دیگر صدای‌ آن‌ها هم‌ محو شد.
سایه‌ مرگ‌ آنان‌ را در برگرفت‌ و در چنگال‌ یأس‌ در هم‌ فرو رفتند. لحظاتی‌ این‌ چنین‌ گذشت‌. ناگهان‌ علی‌ به‌ خود آمد. رو به‌ همراهانش‌ کرد و گفت‌: «برادرها، گوش‌ کنید! من‌ سروان‌ علی‌ صیاد شیرازی‌ هستم‌ و دوره‌های‌ مختلف‌ نظامی‌ دیده‌ام‌ مانند چتربازی‌، تکاوری‌، نقشه‌ خوانی‌ و چیزهایی‌ از این‌ قبیل‌. از این‌ لحظه‌ به‌ بعد من‌ فرمانده‌ شما هستم‌. استدعا دارم‌ به‌ دستورات‌ من‌ خوب‌ گوش‌ کنید تا ان‌شاءالله بتوانیم‌ از این‌ مهلکه‌ نجات‌ پیدا کنیم‌!»
صلابت‌ و طمأنینه‌ای‌ در صدایش‌ بود که‌ خودش‌ را به‌ شگفتی‌ واداشت‌ و دید که‌ نور امید در چشم‌ها درخشید و دوباره‌ زندگی‌ در رگ‌ها جاری‌ شد. هر طور که‌ بود خودشان‌ را از یال‌ به‌ طرف‌ قله‌ کوه‌ کشاندند. در آن‌جا سروان‌ نخستین‌ فرمانش‌ را صادر کرد که‌ البته‌ غلط‌ بود:
ـ ما باید تا صبح‌ روی‌ همین‌ قله‌ بمانیم‌. برای‌ این‌ که‌ از حمله‌ دشمن‌ در امان‌ باشیم‌، لازم‌ است‌ دور قله‌ یک‌ «دفاع‌ ساعتی‌» بگیریم‌ و اگر تا صبح‌ هم‌ شده‌ مقاومت‌ کنیم‌.
خیلی‌ زود فهمید این‌ دستور اشتباه‌ است‌. اولاً؛ در آن‌جایی‌که‌ آنان‌ ایستاده‌ بودند آشکارا در دید دشمن‌ قرار داشتند و آن‌ها همین‌ که‌ مطمئن‌ می‌شدند دیگر از هلی‌کوپترها خبری‌ نیست‌، به‌ سراغشان‌ می‌آمدند. ثانیاً؛ برای‌ تا صبح‌ در آن‌جا ماندن‌ نیاز به‌ سنگر و پناهگاه‌ بود و مهماتی‌ که‌ بتوانند در صورت‌ حمله‌ دشمن‌ مقاومت‌ کنند، که‌ آنان‌ نداشتند. خود سروان‌ تنها یک‌ قبضه‌ ژـ3 داشت‌ با 40 عدد فشنگ‌!
بنابراین‌ باید فرمانش‌ را اصلاح‌ می‌کرد اما هرچه‌ که‌ کوشید چیزی‌ به‌ ذهنش‌ نیامد. حالا آفتاب‌ داشت‌ به‌ سرعت‌ غروب‌ می‌کرد و آنان‌ از دور دوباره‌ هلی‌کوپترها را دیدند که‌ به‌ طرف‌ بانه‌ حرکت‌ می‌کردند تا شب‌ را در پادگان‌ آن‌جا باشند که‌ امنیت‌ بیش‌تری‌ داشت‌. و این‌ یعنی‌ پاک‌ آنان‌ فراموش‌ شده‌اند و دیگر امیدی‌ نیست‌ کسی‌ به‌ نجاتشان‌ بیاید. احساس‌ مسؤولیت‌ در برابر جان‌ افرادش‌ که‌ به‌ او اعتماد داشتند، دلش‌ را به‌ درد آورد و قلبش‌ شکست‌. به‌ امام‌ زمان‌ (عج‌) متوسل‌ شد و شروع‌ کرد به‌ خواندن‌ دعای‌ فرج‌.
دعای‌ فرج‌ را خواندم‌. این‌ اولین‌ بار بود که‌ در خط‌ جنگی‌ دعای‌ مقدس‌ آقا امام‌ زمان‌ (عج‌) را می‌خواندم‌. همین‌که‌ دعا را خواندم‌، بلافاصله‌ طرح‌ عملیات‌ به‌ ذهنم‌ خطور کرد و تمام‌ تاکتیک‌هایی‌ را که‌ به‌ صورت‌ تئوری‌ و علمی‌ خوانده‌ بودم‌ و هیچ‌وقت‌ استفاده‌ نکرده‌ بودم‌، به‌ ذهنم‌ رسید. آن‌ هم‌ تاکتیک‌ عبور از منطقة‌ خطر و در شرایطی‌ که‌ احساس‌ می‌کردیم‌ در محاصره‌ایم‌!
اینک‌ با قلبی‌ مطمئن‌ فرمان‌ جدید صادر کرد:
ـ برادران‌ عزیز، ما باید هر چه‌ زودتر این‌جا را ترک‌ کنیم‌.
از راهنما پرسید: «از سردشت‌ چقدر فاصله‌ داریم‌؟»
حدود 23 کیلومتر فاصله‌ داشتند. چراغ‌های‌ شهر از دور دیده‌ می‌شد. باید به‌ سوی‌ شهر می‌رفتند. راهنما گفت‌: «جاده‌ نا امن‌ است‌ نمی‌توانیم‌ از آن‌ استفاده‌ کنیم‌.»
گفت‌: «از بیراهه‌ می‌رویم‌.»
روش‌ کار را به‌ نیروها آموخت‌ و در کم‌تر از نیم‌ساعت‌ آنان‌ را با طریقة‌ عبور از محل‌ خطر در شب‌، پیاده‌روی‌، حفظ‌ و نگهداری‌ سلاح‌ به‌ طوری‌که‌ سر و صدا راه‌ نیندازد، خیزهای‌ صدمتری‌ رفتن‌، توقف‌ برای‌ استراق سمع‌ و... آشنا کرد و به‌ راه‌ افتادند.
چون‌ جای‌ درنگ‌ نبود، سریع‌ نیروها را سازمان‌ دادم‌ و آمادة‌ حرکت‌ شدیم‌. به‌ همه‌ شماره‌ دادم‌ و خودم‌ به‌ عنوان‌ نفر شمارة‌ یک‌، در اول‌ ستون‌ قرار گرفتم‌ و حرکت‌ کردیم‌.
منطقة‌ اطراف‌ شهر سردشت‌ به‌ گونه‌ای‌ است‌ که‌ از فاصلة‌ بسیار دور، چراغ‌های‌ شهر به‌خوبی‌ نمایان‌ است‌ و ما که‌ حدود 23 کیلومتر از شهر فاصله‌ داشتیم‌، از این‌ امر بهره‌ جستیم‌ و مسیرمان‌ را از میان‌ دره‌ها و تپه‌ها به‌ طرف‌ شهر شروع‌ کردیم‌.
به‌ علت‌ تاریکی‌ هوا و وارد نبودن‌ به‌ راه‌های‌ عبوری‌ میان‌ تپه‌ها، از راه‌های‌ مشکل‌ و سخت‌ عبور می‌کردیم‌ و گاهی‌ مجبور بودیم‌ کوهی‌ را دور بزنیم‌ تا چراغ‌ها را گم‌ نکنیم‌.
نیروهای‌ ضدانقلاب که‌ متوجه‌ حضورمان‌ در منطقه‌ شده‌ بودند، شاید چون‌ فکر می‌کردند در چنگشان‌ هستیم‌، کاری‌ به‌ کارمان‌ نداشتند. ما باید از این‌ فرصت‌ استفاده‌ می‌کردیم‌ و هرچه‌ سریع‌تر از مهلکه‌ نجات‌ پیدا می‌کردیم‌. پس‌ از نیم‌ ساعت‌ احساس‌ کردم‌ از خط‌ محاصره‌ خارج‌ شده‌ایم‌، اما کار هنوز تمام‌ نشده‌ بود. برای‌ این‌که‌ منطقه‌ کاملاً آلوده‌ بود و برای‌ ما هیچ‌ امنیتی‌ وجود نداشت‌. برای‌ این‌که‌ گیر آن‌ها نیفتیم‌، هرجا که‌ پارس‌ سگ‌ می‌شنیدیم‌ و یا چادرهایی‌ را از دور می‌دیدیم‌ که‌ نزدیک‌ روستا بود، مسیرمان‌ را از کنار آن‌ تغییر می‌دادیم‌.
چهار ساعت‌ پیاده‌روی‌ بی‌وقفه‌ در کوهستان‌، سوز سرمای‌ پاییزی‌ و خستگی‌ و تشنگی‌، امان‌ نیروها را بریده‌ بود. کسی‌ گفت‌: «جناب‌ سروان‌، پاهام‌ تاول‌ زده‌ دیگه‌ توان‌ راه‌ رفتن‌ ندارم‌.»
سروان‌ ده‌ دقیقه‌ استراحت‌ داد و باز بلند شدند. و در کوه‌ و کمر به‌ راه‌ افتادند. به‌ سراشیبی‌ رسیدند و جاده‌ای‌ را دیدند. نام‌ جاده‌ را پرسید. راهنماگفت‌:
این‌ جادة‌ ربطه‌. حالا ما داریم‌ به‌ سه‌ راهی‌ ربط‌، سردشت‌ و بانه‌ نزدیک‌ می‌شویم‌. حالا تا سردشت‌ 10 کیلومتر دیگه‌ داریم‌.
آه‌ از نهاد همه‌ در آمد ولی‌ سخن‌ بعدی‌ راهنما آنان‌ را به‌ شوق آورد:
ـ جناب‌ سروان‌، ما الان‌ نزدیک‌ پل‌ کُلته‌ هستیم‌. آن‌ طرف‌ پل‌ پاسگاه‌ ژاندارمری‌ هست‌. اگر صلاح‌ بدانید آن‌جا برویم‌.
ـ خدا خیرت‌ بدهد چه‌ چیزی‌ بهتر از این‌!
اتفاقاً این‌ بخش‌ خطرناک‌ترین‌ بخش‌ مأموریتشان‌ بود. آن‌جا محل‌ تردد نیروهای‌ خودی‌ نبود و آنان‌ هیچ‌ وسیلة‌ ارتباطی‌ نداشتند تا نیروهای‌ پاسگاه‌ را از هویت‌ خودشان‌ آگاه‌ کنند. بنابراین‌ احتمال‌ این‌ که‌ به‌ طرفشان‌ شلیک‌ شود بسیار بود.
نزدیک‌تر که‌ شدند دستور توقف‌ داد و بعداز دادن‌ آرایش‌ تاکتیکی‌، گفت‌ در همان‌ دامنه‌ به‌ صورت‌ درازکش‌ بخوابند و کسی‌ به‌ هیچ‌ عنوان‌ تیراندازی‌ نکند. آن‌ گاه‌ همراه‌ راهنما به‌ طرف‌ پل‌ به‌ راه‌ افتاد. چند قدمی‌ بیش‌تر نرفته‌ بودند که‌ پاهای‌ همراهش‌ شل‌ شد و گفت‌: «من‌ دیگر جلوتر نمی‌آیم‌.»
ـ چرا؟
ـ این‌ها بدون‌ ایست‌ می‌زنند!
چاره‌ای‌ نبود باید هر طورکه‌ شده‌ با آنان‌ تماس‌ می‌گرفت‌.
مرد کرد را عقب‌ فرستاد و خود اسلحه‌اش‌ را مانند چوب‌دستی‌ به‌ دست‌ گرفت‌ و کوشید در وسط‌ جاده‌ آن‌قدر عادی‌ قدم‌ بردارد که‌ کسی‌ به‌ او شک‌ نکند. به‌ هر حال‌ لابد نگهبانان‌ این‌قدر می‌دانستند که‌ دشمن‌ برای‌ حمله‌ کردن‌ این‌ طور نمی‌آید. با این‌ همه‌ می‌دانست‌ این‌ کار بی‌خطرنیست‌ اما مگر چارة‌ دیگری‌ هم‌ بود؟
در آن‌ خلوت‌ سهمگین‌ طبیعت‌ شاید هنوز بیش‌تر از بیست‌ قدم‌ پیش‌ نرفته‌ بود که‌ صدای‌ شلیک‌ گلوله‌ای‌ سکوت‌ را شکست‌ و صدای‌ رد شدن‌ تیر را از نزدیکش‌ شنید. خود را به‌ زمین‌ انداخت‌ و فریاد کشید:
ـ نزنید من‌ خودی‌ هستم‌!
خودش‌ را معرفی‌ کرد و خواست‌ بگوید چرا این‌ طور شده‌ است‌، اما نگهبان‌ فرصت‌ نداد و گفت‌: « من نمی‌شناسمت‌. اسلحه‌ات‌ را روی‌ زمین‌ بگذار و دست‌هایت‌ را بالا بگیر و بیا جلو!»
همین‌ کار را کرد. این‌ اولین‌ بار بود که‌ دست‌هایش‌ را به‌ نشانة‌ تسلیم‌ بالا گرفته‌ بود و هیچ‌ برایش‌ خوشایند نبود. به‌ دو قدمی‌ نگهبان‌ که‌ رسید، ناگهان‌ از بالای‌ برج‌ نگهبانی‌ مجدداً تیراندازی‌ شروع‌ شد. فهمید دامنة‌ کوه‌ را می‌زنند. قلبش‌ فرو ریخت‌، معلوم‌ بود که‌ نیروهایش‌ را دیده‌اند و حتماً مشکوک‌ شده‌اند.
با داد و بیداد حالیشان‌ کردم‌ که‌ قضیة‌ ما از چه‌ قرار است‌ و از چه‌ جایی‌ جان‌ سالم‌ به‌ در برده‌ایم‌ و حالا ممکن‌ است‌ به‌ دست‌ شما تلف‌ شویم‌!
هرچند تیراندازی‌ قطع‌ شد، اما من‌ شدیداً نگران‌ شده‌ بودم‌ و تصور این‌که‌ بلایی‌ سر نیروها آمده‌ باشد، لحظه‌ای‌ آرامم‌ نمی‌گذاشت‌. اما به‌ لطف‌ خدا وقتی‌ که‌ به‌ پاسگاه‌ آمدند، فهمیدم‌ اتفاقی‌ نیفتاده‌ است‌. برای‌ همین‌ به‌ آن‌ها گفتم‌ همراه‌ نماز مغرب‌ و عشاء، دو رکعت‌ هم‌ نماز شکر بخوانند.
وقتی‌که‌ به‌ پاسگاه‌ رسیدند، ساعت‌ یازده‌ شب‌ بود. در اولین‌ فرصت‌ به‌ سردشت‌ بی‌سیم‌ زد و اطلاع‌ داد که‌ در کجا هستند. و اگر دنبالشان‌ می‌گردند، به‌ آن‌جا بیایند.
غافل‌ از این‌که‌ نیروهای‌ خودی‌ تا ساعت‌ هشت‌ شب‌ متوجه‌ غیبت‌ آنان‌ نشده‌ بودند! ساعت‌ها بعد که‌ دکتر از مسائل‌ دوا و درمان‌ خلبانان‌ مجروح‌ فارغ‌ شد و پاسدارانی‌ برای‌ آنان‌ در بیمارستان‌ گذاشت‌ و به‌ پادگان‌ برگشت‌، سراغ‌ آن‌ها‌ را گرفت‌. همه‌ با تعجب‌ به‌ همدیگر نگریستند و دکتر تازه‌ فهمید چه‌ اتفاقی‌ افتاده‌ است‌! بی‌سیمی‌ که‌ در ساعت‌ یازده‌ از پاسگاه‌ پل‌ کلته‌ زده‌ شد همه‌ را خوشحال‌ کرد و دکتر را بیش‌تر.
اما ماجرای‌ آن‌ شب‌، آغازی‌ بود برای‌ جلوه‌گری‌ یک‌ افسر شجاع‌ و مؤمن‌. صبح‌ فردای‌ آن‌ شب‌ هنگامی‌ که‌ دکتر چمران‌ به‌ آن‌جا رسید او را به‌ آغوش‌ کشید، گویی‌ گوهر گران‌ قیمتی‌ را یافته‌ باشد، بارها خدا را شکر کرد و بعداز آن‌ مردم‌ بارها وصف‌ شجاعت‌ این‌ افسر مؤمن‌ را از زبان‌ دکتر در مساجد و محافل‌ شنیدند.
آن‌ لحظه‌ را یک‌ لحظه‌ تاریخی‌ و تعیین‌ کننده‌ برای‌ خودم‌ می‌دانم‌ و هیچ‌گاه‌ زمانی‌ را که‌ شهید چمران‌ مرا در آغوش‌ گرفت‌ و با شور و شعف‌ خاصی‌ مرا غرق در بوسه‌ کرد، فراموش‌ نمی‌کنم‌. حالت‌ بسیار خوبی‌ به‌ ما دست‌ داده‌ بود. جملاتش‌ دقیقاً یادم‌ نیست‌ ولی‌ آن‌قدر در خاطرم‌ هست‌ که‌ ابتدا درودی‌ فرستاد آن‌گاه‌ با همان‌ کلام‌ عارفانه‌اش‌ گفت‌: تو چه‌ کردی‌؟ ما شما را از دست‌ رفته‌ می‌پنداشتیم‌ و امید دیدن‌ مجدد شما را نداشتیم‌!
دکتر چمران‌ از روش‌ کار من‌ و راهنمایی‌هایم‌ خوشش‌ آمده‌ بود. از سرگذشتم‌ پرسید و با هم‌ بیش‌تر آشنا شدیم‌. از همین‌جا بود که‌ پیوند قلبی‌ من‌ با او آغاز شد. از همین‌جا بود که‌ ما دو تا شدیم‌ برادر و دوست‌. او در هر سخنرانی‌ که‌ در مساجد می‌کرد، از کار ما به‌ عنوان‌ یک‌ حماسه‌ یاد می‌کرد، که‌ البته‌ این‌ امر باعث‌ تشویق‌ ما می‌شد تا بهتر وظیفه‌مان‌ را انجام‌ دهیم‌.
بعد از این‌ سروان‌ صیاد شیرازی‌ در نُه‌ عملیات‌ دیگر شرکت‌ کرد. حالا او به‌ عنوان‌ مشاور و معاون‌ دکتر فعالیت‌ می‌کرد و کار پیش‌ می‌برد. آن‌ دو تا پاسی‌ از شب‌ طرح‌ حمله‌ به‌ ضدانقلاب‌ را می‌ریختند و روز، سروان‌ آن‌ را اجرا می‌کرد. متأسفانه‌ این‌ ایام‌ مدت‌ زیادی‌ طول‌ نکشید. درست‌ هنگامی‌که‌ آنان‌ ضدانقلاب را در چنگ‌ خود می‌دیدند و نزدیک‌ بود که‌ به‌ بحران‌ کردستان‌ برای‌ همیشه‌ پایان‌ دهند، بازهم‌ ضدانقلاب از مشی‌ لیبرالانة‌ دولت‌ موقت‌ سوءاستفاده‌ کرد و خواستار مذاکره‌ و گفت‌و گو شد و باز هم‌ ماجرای‌ قرآن‌ و نیزه‌ تکرار شد!
اکنون‌ بعد از هفده‌ روز مأموریت‌ سروان‌ علی‌ صیادشیرازی‌ همراه‌ دکتر چمران‌ از سردشت‌ خارج‌ می‌شد. آن‌ روز شاید هیچ‌ تصور نمی‌کرد که‌ در کم‌تر از یک‌ سال‌ بعد، برای‌ ورود مجدد به‌ این‌ شهر، هفته‌ها نبرد خواهد کرد و صدها تن‌ از یارانش‌ شهید و مجروح‌ خواهند شد!
هرچه‌ که‌ بود فردا صبح‌، وقتی‌که‌ او با لباس‌ شخصی‌ در میان‌ مسافران‌ دیگر از فرودگاه‌ مهرآباد خارج‌ شد، با مرد هفده‌ روز پیش‌ خیلی‌ فرق داشت‌. اکنون‌ او کوله‌باری‌ از تجربه‌ در دوش‌ و دردی‌ پنهان‌ در دل‌ داشت‌.
دکتر چمران از روش کار من و راهنمایی‌هایم خوشش آمده بود. از سرگذشتم پرسید و با هم بیشتر آشنا شدیم. از همین جا بود که پیوند قلبی من با او آ‎غاز شد. از همین جا بود که ما دو تا شدیم برادر و دوست.


شهدا زنده اند الله اکبر ::: دوشنبه 88/4/1::: ساعت 11:58 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 2
بازدید کل : 91863
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره خودم ::.
.:: پیوند های روزانه ::.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
فرهنگ شهادت
.:: لوگوی دوستان::.

.:: فهرست موضوعی ::.
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت شیراز
مرکز نشر فرهنگ شهادت