سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فرهنگ شهادت
آنکه در دین خدا تفقّه کند، خداوند همّ و غمش را کفایت می کند و از آنجاکه به حساب نمی آورد، روزیش دهد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
 

«52 پاسدار در سردشت‌ شهید شدند.» این‌ خبر اول‌ روزنامه‌ها در روز 17 مهر 58 بود. این‌ خبر نه‌ فقط‌ اصفهان‌ که‌ ایران‌ را به‌ خشم‌ آورد. آنان‌ پاسداران‌ اعزامی‌ از اصفهان‌ به‌ کردستان‌ بودند که‌ در بازگشت‌ گرفتار کمین‌ ضدانقلاب شده‌ و به‌ طرز فجیعانه‌ای‌ به‌ شهادت‌ رسیده‌ بودند.
در شهرهای‌ مختلف‌، مردم‌ با برگزاری‌ مراسم‌ نسبت‌ به‌ جنایت‌ ضدانقلاب و کوتاهی‌ مسؤولان‌، واکنش‌ نشان‌ دادند. در اصفهان‌ و مشهد نیز عزای‌ عمومی‌ اعلام‌ شد و در تشییع جنازة‌ شهدا حجت‌الاسلام‌ سید احمد خمینی‌ از طرف‌ امام‌، شرکت‌ کرد.
استاندار اصفهان‌ برای‌ بررسی‌ واقعه‌ جلسه‌ فوق‌العاده‌ گذاشت‌ که‌ سروان‌ صیاد شیرازی‌ نیز از دعوت‌ شدگان‌ به‌ آن‌ جلسه‌ بود. استاندار بعداز بیان‌ واقعه‌ گفت‌: «همین‌ طور که‌ می‌بینید مردم‌ به‌ شدت‌ عصبانی‌اند و خواستار بررسی‌ موضوع‌ و مجازات‌ عاملان‌ این‌ جنایتند. ما باید به‌ این‌ موضوع‌ رسیدگی‌ کنیم‌، حالا پیشنهاد شما چیست‌؟»
پیشنهاد سروان‌ این‌ بود:
به‌ نظر من‌ در اصفهان‌ امکان‌ رسیدگی‌ به‌ این‌ مسأله‌ وجود ندارد. پیشنهاد بنده‌ این‌ است‌ که‌ یک‌ گروه‌ به‌ منطقه‌ بروند و در آن‌جا وضعیت‌ را از نزدیک‌ بررسی‌ کنند.
این‌ پیشنهاد تصویب‌ شد. سید رحیم‌ صفوی‌ و خود سروان‌ برای‌ این‌ مأموریت‌ انتخاب‌ شدند. امام‌ جمعه‌ اصفهان‌ آن‌ دو را به‌ دکتر چمران‌ معرفی‌ کرد که‌ وزیر دفاع‌ و معاون‌ نخست‌ وزیر بود. اتفاقاً بعداز شهادت‌ پاسداران‌، دکتر نیز از طرف‌ امام‌ مأموریت‌ داشت‌ مجدداً به‌ کردستان‌ برود.
غروب‌ هنگام‌ بود که‌ هلی‌کوپتر حامل‌ دکتر چمران‌ و همراهانش‌ در پادگان‌ سردشت‌ به‌ زمین‌ نشست‌. سروان‌ صیاد شیرازی‌، نخستین‌ بار در آن‌جا، نشانه‌های‌ جنگ‌ کردستان‌ را با چشم‌ خود دید.
پادگان‌ عملاً در محاصرة‌ ضدانقلاب بود. ورود و خروج‌ از آن‌ تنها توسط‌ هلی‌کوپترهای‌ هوانیروز صورت‌ می‌گرفت‌. آثار گلوله‌ در جای‌ جای‌ آن‌ به‌ چشم‌ می‌خورد و ساختمان‌ها‌ در میان‌ گونی‌های‌ شن‌ و خاک‌ پنهان‌ شده‌ بود.
اتفاقاً نیمه‌های‌ همان‌ شب‌ انفجار مهیبی‌ آسایشگاه‌ را چنان‌ لرزاند که‌ سروان‌ احساس‌ کرد سقف‌ بر سرشان‌ خراب‌ شده‌ است‌. بوی‌ تند باروت‌ در فضا پیچیده‌ بود. چراغ‌ها که‌ روشن‌ شد دیدند، گلولة‌ آرپی‌جی‌ از گونی‌ها گذشته‌ و بعداز تخریب‌ دیوار، درست‌ در میان‌ آسایشگاه‌ از نفس‌ افتاده‌ است‌. سروان‌ اندیشید: «پس‌ دشمن‌ به‌ ما نزدیک‌تر از آن‌ است‌ که‌ خیال‌ می‌کنیم‌!»
از همه‌ سو تیر و آتش‌ بود که‌ به‌ پادگان‌ می‌بارید. از آسایشگاه‌ بیرون‌ شد تا به‌ طرف‌ آسایشگاه‌ دیگری‌ که‌ دکتر چمران‌ در آن‌جا بود، برود.
یک‌ دفعه‌ متوجه‌ شدم‌ که‌ شهید چمران‌ در حالی‌ که‌ لباس‌ استتار بر تن‌ کرده‌ و یک‌ قبضه‌ اسلحة‌ یوزی‌ در دست‌ دارد، از داخل‌ ساختمان‌ بیرون‌ آمده‌ است‌. هفت‌ الی‌ هشت‌ نفر هم‌ دور و برش‌ بودند. همان‌جا ایستادم‌ و با نگاهم‌ آن‌ها را تعقیب‌ کردم‌، دیدم‌ از در پاسدارخانه‌ هم‌ خارج‌ شدند و به‌ داخل‌ شهر رفتند. همان‌ لحظه‌ به‌ فکر فرو رفتم‌ و به‌ خودم‌ گفتم‌: عجب‌ صحنه‌ای‌ می‌بینم‌، برای‌ اولین‌ بار یکی‌از مقامات‌ عالیرتبه‌ جمهوری‌ اسلامی‌، در حالی‌ که‌ لباس‌ چریکی‌ پوشیده‌ و تیربار یوزی‌ در دست‌ دارد، پیشاپیش‌ همه‌ برای‌ جنگ‌ با دشمن‌ می‌رود! به‌ من‌ هم‌ چیزی‌ نگفت‌ که‌ برای‌ کمک‌ به‌ همراهش‌ بروم‌ با وجود آن‌ که‌ دوره‌های‌ چنین‌ نبردهایی‌ را دیده‌ بودم‌ و تکاور و چترباز هم‌ بودم‌ و این‌طور برنامه‌ها را بهتر می‌توانستم‌ اجرا کنم‌، ولی‌ او از من‌ نخواست‌ و خودش‌ رفت‌. مشاهدة‌ این‌ صحنه‌ها یک‌ احساس‌ عجیبی‌ را در من‌ ایجاد کرد و همان‌جا به‌ خود نهیب‌ زدم‌ که‌ باید بهتر از این‌ مهیا و آماده‌ باشم‌.
تا هنگام‌ صبح‌ که‌ آنان‌ به‌ سلامت‌ برگشتند و دیگر صدای‌ آتش‌ دشمن‌ نمی‌آمد، او آرام‌ و قرار نداشت‌.
صبح‌ تیمسار فلاحی‌ فرمانده‌ نیروی‌ زمینی‌، با چند نفر برای‌ دیدن‌ محل‌ شهادت‌ پاسداران‌ به‌ آن‌جا رفت‌، اما طولی‌ نکشید که‌ خبر رسید جیب‌ تیمسار هدف‌ گلولة‌ آرپی‌جی‌ قرار گرفته‌ اما او و همراهانش‌ به‌ طور معجزه‌ آسا نجات‌ یافته‌اند.
بعدازظهر آن‌ روز سروان‌ با چند نفری‌ در محوطة‌ پادگان‌ نشسته‌ بود و در بارة‌ حادثه‌ای‌ که‌ برای‌ تیمسار فلاحی‌ پیش‌ آمده‌ بود، صحبت‌ می‌کردند. او حالا از ادامة‌ مأموریتشان‌ ناامید شده‌ بود و از بیکار ماندن‌ خودشان‌ رنج‌ می‌برد. ناگهان‌ دیدند ستوان‌ خلبان‌ عابدی‌ که‌ عملاًنقش‌ معاونی‌ دکتر را داشت‌، با مرد کردی‌ به‌ طرفشان‌ می‌آید.
ـ برادرا، کسی‌ از شما آمادگی‌ یک‌ مأموریتی‌ را داره‌؟
سروان‌ پرسید: «مأموریت‌ چه‌؟»
ستوان‌ عابدی‌ توضیح‌ داد: «مخبرهای‌ محلی‌ گزارش‌ داده‌اند، انبار مهمات‌ ضدانقلاب در یکی‌از روستاهای‌ اطراف‌ است‌؛ روستایی‌ به‌ نام‌ شیندرا. ما باید محل‌ دقیق‌ آن‌ را شناسایی‌ کنیم‌ و از بین‌ ببریم‌.»
و بعد به‌ مرد همراهش‌ اشاره‌ کرد و گفت‌: «ایشان‌ راهنمای‌ ماست‌.»
سروان‌ صیادشیرازی‌ و هفت‌ نفر دیگر اعلام‌ آمادگی‌ کردند.
وقتی‌ که‌ هلی‌کوپتر از میدان‌ صبحگاه‌ برخاست‌ هیچ‌ یک‌ از رزمنده‌ها همدیگر را به‌ درستی‌ نمی‌شناختند. سروان‌ جسته‌ و گریخته‌ اطلاعات‌ کسب‌ کرد که‌ علاوه‌ بر آن‌ مرد کرد، دو نفر از آنان‌ پاسدار، یک‌ نفر بسیجی‌ و چهار نفر دیگر درجه‌دار ارتش‌اند.
هلی‌کوپتر در شیار نسبتاً وسیعی‌ فرود آمد و پیش‌ از آن‌ که‌ به‌ زمین‌ برسد، ایستاد. ستوان‌ عابدی‌ گفت‌: «برادرا، بپرید پایین‌ و بروید دنبال‌ مأموریتتان‌، من‌ از بالا مواظبتان‌ هستم‌.»
سروان‌ چشم‌ گرداند و در نزدیکشان‌ آلونکی‌ دید که‌ جلوش‌ پیرمرد و پیرزنی‌ ایستاده‌ بودند و آنان‌ را تماشا می‌کردند. رفت‌ به‌ سویشان‌. سلام‌ گفت‌ اما علیکی‌ نشنید. فهمید آنان‌ ترسیده‌اند. کوشید آرامشان‌ کند. گفت‌: «پدرجان‌، ما با شما کاری‌ نداریم‌. اصلاً به‌ خاطر امنیت‌ شما به‌ این‌جا آمده‌ایم‌.»
بعد پرسید: «شما می‌دانید دمکرات‌ها کجا مهماتشان‌ را مخفی‌ کرده‌اند؟»
اما آنها لب‌ از لب‌ باز نکردند. سروان‌ دستش‌ را برای‌ پسرک‌ هفت‌ـ هشت‌ ساله‌ای‌ دراز کرد که‌ خودش‌ را به‌ پیرزن‌ چسبانده‌ بود. ناگهان‌ تیری‌ از بغل‌گوشش‌ گذشت‌ و علی خودش‌ را به‌ زمین‌ انداخت‌.
«تا این‌ لحظة‌ زندگی‌، این‌ اولین‌ گلوله‌ای‌ بود که‌ آن‌طور از کنارم‌ عبور کرده‌ بود. بلافاصله‌ متوجه‌ شدم‌ که‌ توی‌ تله‌ افتاده‌ایم‌. اطراف‌ ما را ارتفاعات‌ احاطه‌ کرده‌ بود و نقطه‌ای‌ که‌ ما ایستاده‌ بودیم‌ تقریباً قعر دره‌ بود. اگر چه‌ دره‌ خیلی‌ هم‌ تنگ‌ نبود، ولی‌ کاملاً در محاصره‌ بودیم‌. همان‌ لحظه‌ فکری‌ به‌ ذهنم‌ رسید و به‌ همراهان‌ گفتم‌: باید در جهت‌ مخالف‌ صدای‌ گلوله‌ از یال‌ مقابل‌ بالا برویم‌.
همگی‌ به‌ حالت‌ دو حرکت‌ کردیم‌ تا این‌ که‌ بالای‌ ارتفاع‌ رسیدیم‌.»
باز صدای‌ هلی‌کوپتر در آسمان‌ پیچید. لحظات‌ بعد دو فروند 214 که‌ توسط‌ دو فروند کبرا اسکورت‌ می‌شدند، در آسمان‌ ظاهر شدند و در 500 متری‌ آنان‌ روی‌ یال‌ مقابل‌، به‌ زمین‌ نشستند. دکتر چمران‌ اولین‌ کسی‌ بود که‌ در میان‌ گرد و خاک‌ به‌ زمین‌ پرید و به‌ دنبالش‌ نیروهای‌ دیگر. هنوز هلی‌کوپترها بلند نشده‌ بودند که‌ صدای‌ رگباری‌ در فضا پیچید. این‌ آغاز درگیریی‌ سنگینی‌ بود که‌ بیش‌ از بیست‌ دقیقه‌ طول‌ کشید. سپس‌ نیروهای‌ دکتر آرایش‌ گرفتند تا برای‌ پاکسازی‌ روستا بروند اما ناگهان‌ اتفاقی‌ افتاد که‌ همه‌ را متوجه‌ خود کرد.
هلی‌کوپتر ستوان‌ عابدی‌، تعادلش‌ را از دست‌ داده‌ بود و سقوط‌ کنان‌ به‌ سوی‌ سینه‌کش‌ کوه‌ می‌رفت‌. فریاد یا حسین‌ نیروها بلند شد. علی‌ چشم‌هایش‌ را بست‌ تا صحنه‌ انفجار را نبیند. لحظات‌ به‌ سنگینی‌ سپری‌ می‌شدند که‌ به‌ صدای‌ صلوات‌ چشمانش‌ را باز کرد و دید معجزه‌ای‌ رخ‌ داده‌ است‌ و هلی‌کوپتر به‌ حالت‌ اصلی‌ خود باز گشته‌ و سمت‌ سردشت‌ پرواز می‌کند.
مجروحیت‌ ستوان‌ عابدی‌ باعث‌ شد عملیات‌ نا تمام‌ بماند و دکتر و نیروهایش‌ تصمیم‌ به‌ بر گشت‌ بگیرند. پس‌ دو فروند 214 باز آمدند و به‌ زمین‌ نشستند. در چشم‌ به‌هم‌ زدنی‌ دکتر و نیروهایش‌ سوار شدند و هلی‌کوپترها برخاستند و به‌ سوی‌ پادگان‌ به‌ پرواز درآمدند.
ـ پس‌ ما چه‌؟
سروان‌ تازه‌ فهمید آنان‌ جا مانده‌اند. اما کاری‌ از دستشان‌ برنمی‌آمد. با حسرت‌ و نگاه‌های‌ پراز ناامیدی‌ دور شدن‌ هلی‌کوپترها را دنبال‌ کردند تا هنگامی‌ که‌ دیگر صدای‌ آن‌ها هم‌ محو شد.
سایه‌ مرگ‌ آنان‌ را در برگرفت‌ و در چنگال‌ یأس‌ در هم‌ فرو رفتند. لحظاتی‌ این‌ چنین‌ گذشت‌. ناگهان‌ علی‌ به‌ خود آمد. رو به‌ همراهانش‌ کرد و گفت‌: «برادرها، گوش‌ کنید! من‌ سروان‌ علی‌ صیاد شیرازی‌ هستم‌ و دوره‌های‌ مختلف‌ نظامی‌ دیده‌ام‌ مانند چتربازی‌، تکاوری‌، نقشه‌ خوانی‌ و چیزهایی‌ از این‌ قبیل‌. از این‌ لحظه‌ به‌ بعد من‌ فرمانده‌ شما هستم‌. استدعا دارم‌ به‌ دستورات‌ من‌ خوب‌ گوش‌ کنید تا ان‌شاءالله بتوانیم‌ از این‌ مهلکه‌ نجات‌ پیدا کنیم‌!»
صلابت‌ و طمأنینه‌ای‌ در صدایش‌ بود که‌ خودش‌ را به‌ شگفتی‌ واداشت‌ و دید که‌ نور امید در چشم‌ها درخشید و دوباره‌ زندگی‌ در رگ‌ها جاری‌ شد. هر طور که‌ بود خودشان‌ را از یال‌ به‌ طرف‌ قله‌ کوه‌ کشاندند. در آن‌جا سروان‌ نخستین‌ فرمانش‌ را صادر کرد که‌ البته‌ غلط‌ بود:
ـ ما باید تا صبح‌ روی‌ همین‌ قله‌ بمانیم‌. برای‌ این‌ که‌ از حمله‌ دشمن‌ در امان‌ باشیم‌، لازم‌ است‌ دور قله‌ یک‌ «دفاع‌ ساعتی‌» بگیریم‌ و اگر تا صبح‌ هم‌ شده‌ مقاومت‌ کنیم‌.
خیلی‌ زود فهمید این‌ دستور اشتباه‌ است‌. اولاً؛ در آن‌جایی‌که‌ آنان‌ ایستاده‌ بودند آشکارا در دید دشمن‌ قرار داشتند و آن‌ها همین‌ که‌ مطمئن‌ می‌شدند دیگر از هلی‌کوپترها خبری‌ نیست‌، به‌ سراغشان‌ می‌آمدند. ثانیاً؛ برای‌ تا صبح‌ در آن‌جا ماندن‌ نیاز به‌ سنگر و پناهگاه‌ بود و مهماتی‌ که‌ بتوانند در صورت‌ حمله‌ دشمن‌ مقاومت‌ کنند، که‌ آنان‌ نداشتند. خود سروان‌ تنها یک‌ قبضه‌ ژـ3 داشت‌ با 40 عدد فشنگ‌!
بنابراین‌ باید فرمانش‌ را اصلاح‌ می‌کرد اما هرچه‌ که‌ کوشید چیزی‌ به‌ ذهنش‌ نیامد. حالا آفتاب‌ داشت‌ به‌ سرعت‌ غروب‌ می‌کرد و آنان‌ از دور دوباره‌ هلی‌کوپترها را دیدند که‌ به‌ طرف‌ بانه‌ حرکت‌ می‌کردند تا شب‌ را در پادگان‌ آن‌جا باشند که‌ امنیت‌ بیش‌تری‌ داشت‌. و این‌ یعنی‌ پاک‌ آنان‌ فراموش‌ شده‌اند و دیگر امیدی‌ نیست‌ کسی‌ به‌ نجاتشان‌ بیاید. احساس‌ مسؤولیت‌ در برابر جان‌ افرادش‌ که‌ به‌ او اعتماد داشتند، دلش‌ را به‌ درد آورد و قلبش‌ شکست‌. به‌ امام‌ زمان‌ (عج‌) متوسل‌ شد و شروع‌ کرد به‌ خواندن‌ دعای‌ فرج‌.
دعای‌ فرج‌ را خواندم‌. این‌ اولین‌ بار بود که‌ در خط‌ جنگی‌ دعای‌ مقدس‌ آقا امام‌ زمان‌ (عج‌) را می‌خواندم‌. همین‌که‌ دعا را خواندم‌، بلافاصله‌ طرح‌ عملیات‌ به‌ ذهنم‌ خطور کرد و تمام‌ تاکتیک‌هایی‌ را که‌ به‌ صورت‌ تئوری‌ و علمی‌ خوانده‌ بودم‌ و هیچ‌وقت‌ استفاده‌ نکرده‌ بودم‌، به‌ ذهنم‌ رسید. آن‌ هم‌ تاکتیک‌ عبور از منطقة‌ خطر و در شرایطی‌ که‌ احساس‌ می‌کردیم‌ در محاصره‌ایم‌!
اینک‌ با قلبی‌ مطمئن‌ فرمان‌ جدید صادر کرد:
ـ برادران‌ عزیز، ما باید هر چه‌ زودتر این‌جا را ترک‌ کنیم‌.
از راهنما پرسید: «از سردشت‌ چقدر فاصله‌ داریم‌؟»
حدود 23 کیلومتر فاصله‌ داشتند. چراغ‌های‌ شهر از دور دیده‌ می‌شد. باید به‌ سوی‌ شهر می‌رفتند. راهنما گفت‌: «جاده‌ نا امن‌ است‌ نمی‌توانیم‌ از آن‌ استفاده‌ کنیم‌.»
گفت‌: «از بیراهه‌ می‌رویم‌.»
روش‌ کار را به‌ نیروها آموخت‌ و در کم‌تر از نیم‌ساعت‌ آنان‌ را با طریقة‌ عبور از محل‌ خطر در شب‌، پیاده‌روی‌، حفظ‌ و نگهداری‌ سلاح‌ به‌ طوری‌که‌ سر و صدا راه‌ نیندازد، خیزهای‌ صدمتری‌ رفتن‌، توقف‌ برای‌ استراق سمع‌ و... آشنا کرد و به‌ راه‌ افتادند.
چون‌ جای‌ درنگ‌ نبود، سریع‌ نیروها را سازمان‌ دادم‌ و آمادة‌ حرکت‌ شدیم‌. به‌ همه‌ شماره‌ دادم‌ و خودم‌ به‌ عنوان‌ نفر شمارة‌ یک‌، در اول‌ ستون‌ قرار گرفتم‌ و حرکت‌ کردیم‌.
منطقة‌ اطراف‌ شهر سردشت‌ به‌ گونه‌ای‌ است‌ که‌ از فاصلة‌ بسیار دور، چراغ‌های‌ شهر به‌خوبی‌ نمایان‌ است‌ و ما که‌ حدود 23 کیلومتر از شهر فاصله‌ داشتیم‌، از این‌ امر بهره‌ جستیم‌ و مسیرمان‌ را از میان‌ دره‌ها و تپه‌ها به‌ طرف‌ شهر شروع‌ کردیم‌.
به‌ علت‌ تاریکی‌ هوا و وارد نبودن‌ به‌ راه‌های‌ عبوری‌ میان‌ تپه‌ها، از راه‌های‌ مشکل‌ و سخت‌ عبور می‌کردیم‌ و گاهی‌ مجبور بودیم‌ کوهی‌ را دور بزنیم‌ تا چراغ‌ها را گم‌ نکنیم‌.
نیروهای‌ ضدانقلاب که‌ متوجه‌ حضورمان‌ در منطقه‌ شده‌ بودند، شاید چون‌ فکر می‌کردند در چنگشان‌ هستیم‌، کاری‌ به‌ کارمان‌ نداشتند. ما باید از این‌ فرصت‌ استفاده‌ می‌کردیم‌ و هرچه‌ سریع‌تر از مهلکه‌ نجات‌ پیدا می‌کردیم‌. پس‌ از نیم‌ ساعت‌ احساس‌ کردم‌ از خط‌ محاصره‌ خارج‌ شده‌ایم‌، اما کار هنوز تمام‌ نشده‌ بود. برای‌ این‌که‌ منطقه‌ کاملاً آلوده‌ بود و برای‌ ما هیچ‌ امنیتی‌ وجود نداشت‌. برای‌ این‌که‌ گیر آن‌ها نیفتیم‌، هرجا که‌ پارس‌ سگ‌ می‌شنیدیم‌ و یا چادرهایی‌ را از دور می‌دیدیم‌ که‌ نزدیک‌ روستا بود، مسیرمان‌ را از کنار آن‌ تغییر می‌دادیم‌.
چهار ساعت‌ پیاده‌روی‌ بی‌وقفه‌ در کوهستان‌، سوز سرمای‌ پاییزی‌ و خستگی‌ و تشنگی‌، امان‌ نیروها را بریده‌ بود. کسی‌ گفت‌: «جناب‌ سروان‌، پاهام‌ تاول‌ زده‌ دیگه‌ توان‌ راه‌ رفتن‌ ندارم‌.»
سروان‌ ده‌ دقیقه‌ استراحت‌ داد و باز بلند شدند. و در کوه‌ و کمر به‌ راه‌ افتادند. به‌ سراشیبی‌ رسیدند و جاده‌ای‌ را دیدند. نام‌ جاده‌ را پرسید. راهنماگفت‌:
این‌ جادة‌ ربطه‌. حالا ما داریم‌ به‌ سه‌ راهی‌ ربط‌، سردشت‌ و بانه‌ نزدیک‌ می‌شویم‌. حالا تا سردشت‌ 10 کیلومتر دیگه‌ داریم‌.
آه‌ از نهاد همه‌ در آمد ولی‌ سخن‌ بعدی‌ راهنما آنان‌ را به‌ شوق آورد:
ـ جناب‌ سروان‌، ما الان‌ نزدیک‌ پل‌ کُلته‌ هستیم‌. آن‌ طرف‌ پل‌ پاسگاه‌ ژاندارمری‌ هست‌. اگر صلاح‌ بدانید آن‌جا برویم‌.
ـ خدا خیرت‌ بدهد چه‌ چیزی‌ بهتر از این‌!
اتفاقاً این‌ بخش‌ خطرناک‌ترین‌ بخش‌ مأموریتشان‌ بود. آن‌جا محل‌ تردد نیروهای‌ خودی‌ نبود و آنان‌ هیچ‌ وسیلة‌ ارتباطی‌ نداشتند تا نیروهای‌ پاسگاه‌ را از هویت‌ خودشان‌ آگاه‌ کنند. بنابراین‌ احتمال‌ این‌ که‌ به‌ طرفشان‌ شلیک‌ شود بسیار بود.
نزدیک‌تر که‌ شدند دستور توقف‌ داد و بعداز دادن‌ آرایش‌ تاکتیکی‌، گفت‌ در همان‌ دامنه‌ به‌ صورت‌ درازکش‌ بخوابند و کسی‌ به‌ هیچ‌ عنوان‌ تیراندازی‌ نکند. آن‌ گاه‌ همراه‌ راهنما به‌ طرف‌ پل‌ به‌ راه‌ افتاد. چند قدمی‌ بیش‌تر نرفته‌ بودند که‌ پاهای‌ همراهش‌ شل‌ شد و گفت‌: «من‌ دیگر جلوتر نمی‌آیم‌.»
ـ چرا؟
ـ این‌ها بدون‌ ایست‌ می‌زنند!
چاره‌ای‌ نبود باید هر طورکه‌ شده‌ با آنان‌ تماس‌ می‌گرفت‌.
مرد کرد را عقب‌ فرستاد و خود اسلحه‌اش‌ را مانند چوب‌دستی‌ به‌ دست‌ گرفت‌ و کوشید در وسط‌ جاده‌ آن‌قدر عادی‌ قدم‌ بردارد که‌ کسی‌ به‌ او شک‌ نکند. به‌ هر حال‌ لابد نگهبانان‌ این‌قدر می‌دانستند که‌ دشمن‌ برای‌ حمله‌ کردن‌ این‌ طور نمی‌آید. با این‌ همه‌ می‌دانست‌ این‌ کار بی‌خطرنیست‌ اما مگر چارة‌ دیگری‌ هم‌ بود؟
در آن‌ خلوت‌ سهمگین‌ طبیعت‌ شاید هنوز بیش‌تر از بیست‌ قدم‌ پیش‌ نرفته‌ بود که‌ صدای‌ شلیک‌ گلوله‌ای‌ سکوت‌ را شکست‌ و صدای‌ رد شدن‌ تیر را از نزدیکش‌ شنید. خود را به‌ زمین‌ انداخت‌ و فریاد کشید:
ـ نزنید من‌ خودی‌ هستم‌!
خودش‌ را معرفی‌ کرد و خواست‌ بگوید چرا این‌ طور شده‌ است‌، اما نگهبان‌ فرصت‌ نداد و گفت‌: « من نمی‌شناسمت‌. اسلحه‌ات‌ را روی‌ زمین‌ بگذار و دست‌هایت‌ را بالا بگیر و بیا جلو!»
همین‌ کار را کرد. این‌ اولین‌ بار بود که‌ دست‌هایش‌ را به‌ نشانة‌ تسلیم‌ بالا گرفته‌ بود و هیچ‌ برایش‌ خوشایند نبود. به‌ دو قدمی‌ نگهبان‌ که‌ رسید، ناگهان‌ از بالای‌ برج‌ نگهبانی‌ مجدداً تیراندازی‌ شروع‌ شد. فهمید دامنة‌ کوه‌ را می‌زنند. قلبش‌ فرو ریخت‌، معلوم‌ بود که‌ نیروهایش‌ را دیده‌اند و حتماً مشکوک‌ شده‌اند.
با داد و بیداد حالیشان‌ کردم‌ که‌ قضیة‌ ما از چه‌ قرار است‌ و از چه‌ جایی‌ جان‌ سالم‌ به‌ در برده‌ایم‌ و حالا ممکن‌ است‌ به‌ دست‌ شما تلف‌ شویم‌!
هرچند تیراندازی‌ قطع‌ شد، اما من‌ شدیداً نگران‌ شده‌ بودم‌ و تصور این‌که‌ بلایی‌ سر نیروها آمده‌ باشد، لحظه‌ای‌ آرامم‌ نمی‌گذاشت‌. اما به‌ لطف‌ خدا وقتی‌ که‌ به‌ پاسگاه‌ آمدند، فهمیدم‌ اتفاقی‌ نیفتاده‌ است‌. برای‌ همین‌ به‌ آن‌ها گفتم‌ همراه‌ نماز مغرب‌ و عشاء، دو رکعت‌ هم‌ نماز شکر بخوانند.
وقتی‌که‌ به‌ پاسگاه‌ رسیدند، ساعت‌ یازده‌ شب‌ بود. در اولین‌ فرصت‌ به‌ سردشت‌ بی‌سیم‌ زد و اطلاع‌ داد که‌ در کجا هستند. و اگر دنبالشان‌ می‌گردند، به‌ آن‌جا بیایند.
غافل‌ از این‌که‌ نیروهای‌ خودی‌ تا ساعت‌ هشت‌ شب‌ متوجه‌ غیبت‌ آنان‌ نشده‌ بودند! ساعت‌ها بعد که‌ دکتر از مسائل‌ دوا و درمان‌ خلبانان‌ مجروح‌ فارغ‌ شد و پاسدارانی‌ برای‌ آنان‌ در بیمارستان‌ گذاشت‌ و به‌ پادگان‌ برگشت‌، سراغ‌ آن‌ها‌ را گرفت‌. همه‌ با تعجب‌ به‌ همدیگر نگریستند و دکتر تازه‌ فهمید چه‌ اتفاقی‌ افتاده‌ است‌! بی‌سیمی‌ که‌ در ساعت‌ یازده‌ از پاسگاه‌ پل‌ کلته‌ زده‌ شد همه‌ را خوشحال‌ کرد و دکتر را بیش‌تر.
اما ماجرای‌ آن‌ شب‌، آغازی‌ بود برای‌ جلوه‌گری‌ یک‌ افسر شجاع‌ و مؤمن‌. صبح‌ فردای‌ آن‌ شب‌ هنگامی‌ که‌ دکتر چمران‌ به‌ آن‌جا رسید او را به‌ آغوش‌ کشید، گویی‌ گوهر گران‌ قیمتی‌ را یافته‌ باشد، بارها خدا را شکر کرد و بعداز آن‌ مردم‌ بارها وصف‌ شجاعت‌ این‌ افسر مؤمن‌ را از زبان‌ دکتر در مساجد و محافل‌ شنیدند.
آن‌ لحظه‌ را یک‌ لحظه‌ تاریخی‌ و تعیین‌ کننده‌ برای‌ خودم‌ می‌دانم‌ و هیچ‌گاه‌ زمانی‌ را که‌ شهید چمران‌ مرا در آغوش‌ گرفت‌ و با شور و شعف‌ خاصی‌ مرا غرق در بوسه‌ کرد، فراموش‌ نمی‌کنم‌. حالت‌ بسیار خوبی‌ به‌ ما دست‌ داده‌ بود. جملاتش‌ دقیقاً یادم‌ نیست‌ ولی‌ آن‌قدر در خاطرم‌ هست‌ که‌ ابتدا درودی‌ فرستاد آن‌گاه‌ با همان‌ کلام‌ عارفانه‌اش‌ گفت‌: تو چه‌ کردی‌؟ ما شما را از دست‌ رفته‌ می‌پنداشتیم‌ و امید دیدن‌ مجدد شما را نداشتیم‌!
دکتر چمران‌ از روش‌ کار من‌ و راهنمایی‌هایم‌ خوشش‌ آمده‌ بود. از سرگذشتم‌ پرسید و با هم‌ بیش‌تر آشنا شدیم‌. از همین‌جا بود که‌ پیوند قلبی‌ من‌ با او آغاز شد. از همین‌جا بود که‌ ما دو تا شدیم‌ برادر و دوست‌. او در هر سخنرانی‌ که‌ در مساجد می‌کرد، از کار ما به‌ عنوان‌ یک‌ حماسه‌ یاد می‌کرد، که‌ البته‌ این‌ امر باعث‌ تشویق‌ ما می‌شد تا بهتر وظیفه‌مان‌ را انجام‌ دهیم‌.
بعد از این‌ سروان‌ صیاد شیرازی‌ در نُه‌ عملیات‌ دیگر شرکت‌ کرد. حالا او به‌ عنوان‌ مشاور و معاون‌ دکتر فعالیت‌ می‌کرد و کار پیش‌ می‌برد. آن‌ دو تا پاسی‌ از شب‌ طرح‌ حمله‌ به‌ ضدانقلاب‌ را می‌ریختند و روز، سروان‌ آن‌ را اجرا می‌کرد. متأسفانه‌ این‌ ایام‌ مدت‌ زیادی‌ طول‌ نکشید. درست‌ هنگامی‌که‌ آنان‌ ضدانقلاب را در چنگ‌ خود می‌دیدند و نزدیک‌ بود که‌ به‌ بحران‌ کردستان‌ برای‌ همیشه‌ پایان‌ دهند، بازهم‌ ضدانقلاب از مشی‌ لیبرالانة‌ دولت‌ موقت‌ سوءاستفاده‌ کرد و خواستار مذاکره‌ و گفت‌و گو شد و باز هم‌ ماجرای‌ قرآن‌ و نیزه‌ تکرار شد!
اکنون‌ بعد از هفده‌ روز مأموریت‌ سروان‌ علی‌ صیادشیرازی‌ همراه‌ دکتر چمران‌ از سردشت‌ خارج‌ می‌شد. آن‌ روز شاید هیچ‌ تصور نمی‌کرد که‌ در کم‌تر از یک‌ سال‌ بعد، برای‌ ورود مجدد به‌ این‌ شهر، هفته‌ها نبرد خواهد کرد و صدها تن‌ از یارانش‌ شهید و مجروح‌ خواهند شد!
هرچه‌ که‌ بود فردا صبح‌، وقتی‌که‌ او با لباس‌ شخصی‌ در میان‌ مسافران‌ دیگر از فرودگاه‌ مهرآباد خارج‌ شد، با مرد هفده‌ روز پیش‌ خیلی‌ فرق داشت‌. اکنون‌ او کوله‌باری‌ از تجربه‌ در دوش‌ و دردی‌ پنهان‌ در دل‌ داشت‌.
دکتر چمران از روش کار من و راهنمایی‌هایم خوشش آمده بود. از سرگذشتم پرسید و با هم بیشتر آشنا شدیم. از همین جا بود که پیوند قلبی من با او آ‎غاز شد. از همین جا بود که ما دو تا شدیم برادر و دوست.


شهدا زنده اند الله اکبر ::: دوشنبه 88/4/1::: ساعت 11:58 صبح
 

«معمولاً دردها و غمهایی وجود دارد که کشنده و نابود کننده است؛ روح را کثیف و چرکین می‌کند، قلب را به شدت می‌فشرد، تنفس را برآدمی محال می‌کنند، دنیا را تیره وتار می‌نماید، شمع حیات را در وجود آدمی خاموش می‌کنند، روشنایی‌ها به تاریکی و زیبایی‌ها را به زشتی مبدل می‌کنند. ...
و من این نوع درد و غم را درد و غم کثیف می‌نامم.در عوض دردها و غم‌های دیگری نیز وجود دارد که مفرح روح و جلا دهنده ی قلب است، انسان را به آسمانها صعود می‌دهد و روح را از زندان وابستگی‌های زمینی آزاد می‌کند. این غم ودرد همچون آتشی مقدس شمع وجود آدمی را روشن می‌نماید. جسم را می‌سوزاند و عصاره حیات را به صورت اشک تقدیم محبوب می‌کند.
و نتیجه این سوزش، نور است و روشنی ومن این نوع درد و غم را به زیبا و پاک، وصف می‌کنم من آن راهی را و مکتبی را مقدس می‌شمارم که غمها و دردهای کثیف آدمی را به زیبا و پاک مبدل کند و آن شخص را تقدیس می‌کنم که روحش واحساسش و افکارش، قلب آدمی را صفا و جلا دهد وغمها و دردهایش را زیبا و متعالی کند.روح را از قفس جسم آزاد کند وبه آسمانها صعود دهد.
بر این حساب دکتر علی شریعتی بینهایت قابل تقدیس است، آدمی را منقلب می‌کند. روح را از قید زمان و مکان آزاد کرده وبه ازلیت و ابدیت متصل می‌نماید ودر آسمانها به سیر و سیاحت می‌پردازد...
همه علاقه‌های پست مادی و وابستگی‌های زمینی را پست و بی مقدار می‌کند و همه غمها و دردهای شخصی و زمینی و مادی را ازبین می‌برد...»(1)

این کلمات شگرف و معانی بلند و دور از دسترس، فروتراویده از قلم یک فیزیکدان برجسته ایرانی و استاد ممتاز فیزیک دانشگاههای امریکاست.!
این کلمات شگرف با معانی آسمانی اش، تراوشات ذهن و قلم سربازی رستگار از خیل سرفرازانی که جان ودل خود را بر پاسبانی از وطن و عقیده و ایمان خویش، به محبوب بی همتای خویش هدیه کردند.
این کلمات عزیز سوگنامه چمران بر سوگ دوست ِدرست پیمان خویش، علی شریعتی است.همو که «درد» را با همه معنای عظیم و لطیفش بر قندیل قنوت خویش می‌بندد و اینگونه در آسمان راز و نیاز به جلوه اش می‌نشاند:
«خدایا مرا به ابتذال آرامش و خوشبختی مکشان، اضطرابهای بزرگ، غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم را به روحم عطا کن، لذتها را به بندگان حقیرت بخش و دردهای عزیز رابرجانم ریز»(2)

این دو بزرگ، از کدام دردها و غمهای مقدس می‌گویند که کام خویش را عطشناک جرعه نوشی ازنیام آن دردها و اندوه‌ها می‌دانند. دست نیاز به سمت پروردگار بی نیاز، به تمنای هر چه تمام تر بلند می‌کنند و از تاک طربناک دعا و نیاز و راز، خوشه می‌چینند.
این دو عزیز از کدام درد‌های عظیم و حیرتهای ارجمند می‌گویند؟
گویی ترکیب این کلمات با جنس سخنهای سرگردان در روزمرگی ما جناس نمی‌شود. از یک سنخ نیستند. و موسیقی فروباریده در دامان این واژه ها، نه آن ترانه ایست که در گوشهای صخره سان ما زمزمه می‌شود.
و قفس سینه‌های عادت کرده به روزهای پی در پی «نان» و روز مرْگی‌های مداوم « نام » چه بیگانه است با این دشت پر از گلهای «درد» و سبزه زار سرشار از سبدهای« داغ».

اگر چه تمام قامت این واژه‌های سترگ را باید در دشتِ پر از لاله و ریحان عرفان جست، تاجایی که کاملترینشان، دردمند ترین ایشان است . و این سلسله می‌خرامد تا برِ خیمه دردمند ترین قبیله درد و داغ، علی(ع)، یگانه نجوا گر آسمانی ترین کلمات در گوشنای زمینی ترین سمبل خاک، آن چاه گرامی.
چمران در همان نامه می‌گوید:« من اعتقاد دارم درجه شخصیت انسانها به اندازه غم و درد آنهاست و می دانم که خدای بزرگ بر بندگان مخلص و دلباخته خودرحمت می‌کند و دریایی از درد و کوهی از غم به آنها ارزانی می‌دارد.»
هرچند بهترین میزان سنجش جنس این دردها و غمها، وادی بی انتهای معرفت است .اما در لابلای این کلمات نقش شده در صفحات خاک، به نظر می‌آید صورت دیگری هم، این درد دارد. صورتی ازمعانی ملموس‌تر.

درد اجتماع، دردمردم، درد ستمی که ازجولانِ استعمار و استثمار، به شلاق پر نفَسِ زر و زور و تزویر، بر گرده انسانهای مظلوم فرود آمده بود. این شلاق از فرود آمدن باز نمی‌ایستاد و این شانه‌های ستم کشیده از فریاد کشیدن چاره نداشت.
درد ایشان فریاد درد آلود مردمانی است که ارّابه سهمگین سلطنت سلطه و ستم از روی دوش‌های زخم خورده شان می‌گذرد . ــ‌ و قرنها بود که می‌گذشت ــ . و کسانی چون چمران و شریعتی به التیام این همه درد و اندوه می‌نشینند. و برای درمان کهنه زخمهای جامعه خویش به مداوا می‌ایستند .درد مشترک این دو بزرگ، درد بشریت مظلوم و ستم کشیده است.
درد مردمانی بی پناه که نان سفره هاشان را به غارت می‌بردند تا نام ننگینی از خویش به جای گذارند . بی آنکه بدانند یا بفهمند که نام از نانِ سفره ای بی رنگ و تهی اندوختن، به خواری انباشتن و به ذلت پراکندن است.
درد توده‌های انسانیی که قرنهای متمادی، سنگهای سنگین قبور فراعنه را از فرسنگها به دوش کشیده و در زیرتحمل بار گران بی عدالتی و تبعیض و ستم سلاطین ستمْ سفره، جان خود را ازدست می‌داده و به دنبال روزگار نجات و رهایی از چنگال چنگ زنندگان بر جان و مال و حیات خویش بودند.

و همچنین فریاد بلند چمران و شریعتی، فریاد پنهانی 1400 سال رنجمویه‌های فروخفته تشیع است در روزگاری که همهمه استثمار و هیمنه سیاه استعمار، سایه بر سطح زمین و سر مستضعف پراکنده و هیچ حلقومی چون اینان، یارای فریاد کشیدنش را نداشت.
قرنها سلطه سلاطین در سرزمینی که به نور دانش و دین آراسته بود، شانه‌های این کهنْ وطن را خسته تر از همیشه کرده بود و مردمان وادی ایمان و عقیده، در پی فریاد راسانانی که تاراج وطن را و ایمان را و سترگی تاریخ این دیار را با زبانی رسا و شیوا و کوبنده فریاد کنند.

از سوی دیگر، غم خفتگانی چند(3)، خواب را درچشمان بیدارشان می‌شکند و آرامش و سکوت را از زندگیشان می‌گیرد و نفسهاشان سرشار از گرمای دمادم« بازگشت به خویشتن »می شود تا جماعت مخاطب خویش را به تکانه و تکاپویی آگاهانه وادارند. و چقدر به اندوه جامعه خویش نزدیک شده و مأنوس می‌شوند .دست نوازش و طبابت بر آلام کهنه هموطنان خویش می‌کشند و فریاد می‌زنند:
«خدایا! تو را شکر می‏کنم که مرا با درد آشنا کردی تا درد دردمندان را لمس کنم، و به ارزش کیمیایی درد پی ببرم، و «ناخالصی»های وجودم را در آتش درد بسوزم، و خواسته‏های نفسانی خود را زیر کوه غم و درد بکوبم، و هنگام راه رفتن بر روی زمین و نفس کشیدن هوا، وجدانم آسوده و خاطرم آرام باشد تا به وجود خود پی ببرم و موجودیت خود را حس کنم.»(4)

و چقدر مسؤلانه، لایه‌های گوناگون جامعه خویش را در می‌کاود و متعهدانه به بیداریشان می‌خواند و اندوه عمیق خویش را در آیینه بلند آسمان ورانداز می‌کند.وبا خدای خویش وخدای مردمان خویش، اینچنین فریاد می‌زندکه:
خدایا!
به‌ عوام‌ ما علم‌ و به‌ مومنان‌ ما روشنایی‌ و به‌ روشنفکران‌ ما ایمان‌ و به‌ متعصبین‌ ما فهم‌ و به‌ فهمیدگان‌ ما تعصب‌ و به‌ زنان‌ ما شعور و به‌ مردان‌ ما شرف‌ و به‌ پیروان‌ ما آگاهی‌ و به‌ جوانان‌ ما اصالت ‌و به‌ اساتید ما عقیده‌ و به‌ دانشجویان‌ ما نیز عقیده‌ به‌ نویسندگان‌ ما تعهد و به‌ هنرمندان‌ ما درد و به‌ شاعران‌ ما شعور و به‌ محققان‌ ما هدف‌ و به‌ نومیدان‌ ما امید و به‌ ضعیفان‌ ما نیرو و به‌ محافظه‌کاران‌ ما گستاخی‌ و به‌ نشستگان‌ ما قیام‌ و به‌ راکدان‌ ما تکان‌ و به‌ مردگان‌ ما حیات‌ و به‌ کوران‌ ما نگاه‌ و به‌ خاموشان‌ ما فریاد و به‌ مسلمانان‌ ما قرآن‌ و به‌ شیعیان‌ ما علی‌ و به‌ فرقه‌های‌ ما وحدت‌ و به‌ حسودان‌ ما شفا و به‌ خودبینان‌ ما انصاف و به‌ فحّاشان‌ ما ادب‌ و به‌ مجاهدان‌ ما صبر و به‌ مردم‌ ما خودآگاهی‌ و به‌ همه‌ ملت‌ ما همت‌ تصمیم‌ و استعداد فداکاری‌ و شایستگی‌ نجات‌ و عزت‌ ببخش (5)

و نیز گویاترین حقیقت زمانه را و حقیقی ترین نیاز مردمان روزگارش را چه شیرین و ملتمسانه از پروردگار رحمن می‌طلبد که:
خدایا!
می دانم که اسلام پیامبر تو با «نه» آغاز شد و تشیع دوست تو نیز به «نه» آغاز شد. مرا، ای فرستنده محمد(ص)و ای دوستدار علی(ع) به «اسلام آری» و به «تشیع آری» کافر گردان!(6)

پی‌‌نوشت‌ها:
1- قسمتی از نامه مشهور چمران که در سوگ شریعتی نوشته شد.
2-شریعتی، دکترعلی ـ نیایش ـ چاپ چهارم 1370ـ انتشارات الهام ـ ص.99
3-اشاره به شعر «غم این خفته چند، خواب در چشم ترم می‌شکند» از نیما یوشیج
4-بخشی از سوگنامه شهید چمران
5-شریعتی، دکترعلی ـ نیایش ـ چاپ چهارم 1370ـ انتشارات الهام ـ ص.117
6-همان.ص108

وحید خلیلی اردلی


شهدا زنده اند الله اکبر ::: دوشنبه 88/4/1::: ساعت 11:57 صبح
 

روایتی از مهدی همایون‌فر از اعضای اصلی گروه جهاد تلویزیون در زمان جنگ در مورد شهید چمران

چمران طی سال‌هایی که در آمریکا بود، عاشق دختری می‌شود که بعداً هم اسمش را عوض می‌کند و پروانه می‌گذارد.
با او ازدواج می‌کند و سال‌های بعد صاحب سه فرزند می‌شود. چمران همسرش را راضی می‌کند تا با او به مصر و بعد لبنان بیاید. آنها مدتی هم در لبنان با هم زندگی می‌کنند اما بعد از مدتی کاسه صبر همسرش لبریز می‌شود.
شاید تصور شود که چمران هم مثل هر مرد دیگری که در شرایط سخت مبارزاتی قرار گرفته، همسر و فرزندانش حاضر نبودند با او زندگی کنند و او ترجیح می‌دهد به مبارزات خود ادامه دهد و از زندگی شخصی‌اش بگذرد اما اینطور نیست چرا که خانم ربابه صدر می گوید:
"روزی که چمران خانواده‌اش را به فرودگاه می‌برد من همراهشان بودم. چمران در تمام طول مسیر گریه می‌کرد یعنی در نهایت عشقی که به همسر و فرزندانش داشت، آنها را ترک کرد. اما مسئله مبارزه آنقدر برایش مهم بود که راضی به این جدایی شد."

پس از مدتی همسر چمران تلاش کرد تا وی را وادار کند تا هرازگاهی به دیدن آنها برود اما چمران گفت دیگر تمام شد، واقعاً دنیا را با تمام ویژگی‌هایش طلاق داد و دیگر هم سراغ آنها نرفت. این نرفتن حتی بعد از انقلاب هم ادامه پیدا کرد. او به همسرش گفت: «یا با من بمان و به این زندگی با همه ویژگی‌هایش ادامه بده یا برو.» بعد از مدتی فرزند پسرش در سواحل آمریکا غرق شد.
هم‌اکنون دو دختر و همسرش در قید حیات هستند


شهدا زنده اند الله اکبر ::: دوشنبه 88/4/1::: ساعت 11:56 صبح
 

همیشه وقتی نام چه‌گوارا را می‌شنیدم با شناختی که از او داشتم ناخودآگاه تحسینش می‌کردم. شهادت احمد شاه مسعود، شیر دره پنجشیر، تلنگری بود برایم و با خود گفتم که مسعود مظلوم و مسلمان ما چه از چه‌گوارای بزرگ کمتر داشت که دلاوری‌هایش همچون چه‌گوارا، بازتابی جهانی پیدا نکرد. البته او آنقدر مظلوم بود که شهادت دردناکش هم در غوغای یازده سپتامبر گم شد. مدتها در اندیشه بودم که آیا اگر مسعود ما، مسلمان نبود باز هم به همین گمنامی می‌ماند و چرا روشنفکران و نویسندگان ما که اینقدر در ستایش چه گوارا سخن رانده اند از شجاعت مسعود چندان سخن نمی گویند؟ این دلمشغولی و سوالات بی جواب توجهم را به بزرگمرد مسلمان دیگرمان، یعنی شهید دکتر مصطفی چمران جلب کرد. دو سال در مورد این سه قهرمان مطالعه کردم ولی هرچه بیشتر می‌خواندم بیشتر به این نکته تلخ واقف می‌شدم که شاید اگر چمران و مسعود ما مسلمان نبودند دلاوری‌ها و ایثارگری‌ها یشان بسیار بیشتر از چه گوارا نمود جهانی پیدا می‌کرد.

مقایسه کنید و ببینید چه روح بلندی دارد کسی که دانش‌آموخته دارالفنون، دبیرستان البرز، دانشکده فنی، دانشگاه کالیفرنیا و برکلی است؛ به یکباره از آمریکا رهسپار مصر می‏شود و مدت دو سال، در زمان عبدالناصر،‌ سخت‏ترین دوره‏های چریکی را می‏آموزد. به لبنان می‌رود و با کمک امام موسی‏صدر، حرکت محرومین و سپس جناح نظامی آن، سازمان «امل» را براساس اصول و مبانی اسلامی پی‏ریزی می‌نماید و از قلب بیروت تا قله‏های بلند کوه‏های جبل‏عامل و در مرزهای فلسطین اشغالی از خود رشادت‌های بسیار به یادگار می‌گذارد. با پیروزی انقلاب اسلامی بعد از 23 سال دوری، به ایران باز می‏گردد. معاون نخست‏وزیر می‌شود اما در تهران نمی ماند و با تلاشی کم نظیر، مسئله کردستان را تا حدود زیادی فیصله می‌دهد. وزیر دفاع و نماینده مجلس می‌شود؛ اما باز هم میز اغوایش نمی‌کند، به اهواز می‌رود و در آنجا ستاد جنگ‏های نامنظم را تشکیل می‌دهد. با تدبیر مناسب از سقوط اهواز جلوگیری، فتح سوسنگرد و ارتفاعات الله اکبر را رهبری می‌کند و... و سرانجام در 31 خرداد 1360 ترکش خمپارة دشمن او را به دیدار معبودش نائل می‌سازد. این در حالی که او می‌توانست در آمریکا یا حداقل در تهران بماند و گرمای سوزان خوزستان را به جان نخرد؛ اما می‌آید و در قماری عاشقانه و بزرگ با پروردگار خویش جانش را می‌بازد. آنچنان در عاشقی می‌پیچد که عقل و دل و اندیشه یکبارگی از بیخ و بن می‌سوزاند:

این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده‌ام
این بار من یکبارگی از عافیت ببریده‌ام
دل را زخود برکنده‌ام، با چیز دیگر زنده‌ام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام


هر چند پرآوازه نشدن نام احمد شاه مسعود در عرصه جهانی با توجه به مسلمان بودن، همزمانی شهادتش با واقعه یازدهم سپتامبر، بی ثباتی‌های کشور افغانستان و فقر و بیسوادی حاکم بر این کشور قابل توجیه ولی غیر قابل دفاع است؛ اما گمنامی انسان بزرگی چون چمران در کشوری که روزنامه نگارانش به سادگی و یک شبه از شهردار اسبق تهران، امیرکبیر جدیدی می‌سازند و سیاستمدارانش رییس جمهور فعلی و شهردار سابق تهران که خود را نوکر مردم می‌داند، تا مرتبه پیامبری بالا می‌برند؛ نه تنها غیر قابل دفاع، بلکه غیر قابل توجیه است.آنچه در این زمینه بیشتر مایه تاسف است؛ این است که جامعه دانشگاهی که چمران عضوی از آن بوده؛ نتوانسته در پاسداشت حریم این مرد بزرگ نقش چندانی ایفا کند.

از ویژگی‌های بارز شخصیت چمران می‌توان به تاثیرگذاری اجتماعی، توجه جدی به نیازهای اصلی کشورش و بیزاری اش از عافیت طلبی بوده که متاسفانه جامعه دانشگاهی ما- همانطور که پیشتر هم گفته ام- در این زمینه‌ها با ضعفی جدی روبرو است و چاره اندیشی در این موارد، امری ضروری به نظر می‌رسد. یکی از کارهایی که می‌تواند هم به بزرگداشت شهید چمران کمک کند هم موجب نزدیکی بیشتر جامعه دانشگاهی به بدنه اصلی جامعه گردد اختصاص جایزه‌ای به نام این بزرگوار برای استادانی است که تاثیرگذاری اجتماعی زیادی دارند یا اینکه در حل مشکلات اساسی جامعه نقش ایفا کرده و در جهت نزدیکی بیشتر جامعه دانشگاهی کار می‌کنند همانند جایزه ای که از سال جاری به اسم شهید آوینی به مستند سازان اهدا می‌گردد. بنیاد نخبگان می‌تواند مقدمات چنین کاری را، با فراهم کردن آیین نامه مناسب آماده کند و دانشگاه شهید چمران که متبرک به نام این عزیز است؛ برگزاری و دبیرخانه دائمی آن را داشته باشد. با توجه به اینکه هم اینک در زمینه‌های علمی و پژوهشی جایزه‌های متعددی در کشور داریم، وجود چنین جایزه ای می‌تواند تکمیل کننده فعالیت‌های جامعه دانشگاهی باشد. از سوی دیگر دانشگاهی که نام شهید چمران را برخود دارد باید علاوه بر مسئولیت‌های عادی خویش نسبت به این شهید احساس ادای دین بیشتری بنماید. این دانشگاه می‌تواند با اتخاذ سیاست‌های آموزشی و پژوهشی مناسب و تجدید نظر در سیاست‌های گذشته، با ارتقاء بیش از پیش سطح فعالیت‌های آموزشی و پژوهشی خود، نام این شهید را هرچه بیشتر در مجامع علمی داخلی و خارجی مطرح سازد. شاید خوانندگان محترم در نگاه اول اهمیت این مسئله را متوجه نشوند اما اگر به تفاوت وجهه بین المللی فعلی و ده سال قبل دانشگاه‌های بوعلی سینا و رازی بنگریم اهمیت این کار روشن‌تر می‌شود. دانشگاه شهید چمران باید بتواند در شان این شهید باشد. آخرین پیشنهادی که در این زمینه می‌توان داد این است که سال آینده پژوهشگران کشور به صورت کاملا اختیاری یکی از مقالات خود را به مناسبت هفتادوپنجمین سالگرد تولد دکتر مصطفی چمران، به روح بلند این عزیز تقدیم کنند.

آنقدر از چمران گفتم که بازهم مسعود مظلوم ماند امیدوارم همانگونه که نام شهدای فلسطینی و دیگر آزادیخواهان دنیا بر خیابان‌های ما جلوه گری می‌کند؛ نهادهای متولی نامگذاری خیابانها نسبت به نامگذاری خیابانهایی در شهرهای کشور به نام این قهرمان اقدام لازم را مبذول دارند. هر چند که گفته می‌شود در عصر اتم و اینترنت ماهواره دوره قهرمان سازی به سر آمده اما باور کنید این نسل و نسل‌های آینده ما به قهرمانانی از این جنس، نیاز جدی دارند. امیدوارم جامعه دانشگاهی، روشنفکران و دیگر عناصر تاثیر گذار غیر دولتی با این مسئله مهم توجه جدی‌تری داشته باشند.

دکتر بابک مختاری
استادیار دانشگاه شهید چمران اهواز


شهدا زنده اند الله اکبر ::: دوشنبه 88/4/1::: ساعت 11:54 صبح
 

اسم چمران برایم با جنگ همراه بود، فکر می کردم نمی توانم بروم او را ببینم . از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم. سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه مان و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان اَمَل به من داد، گفت هدیه است. آن وقت توجهی نکردم، اما شب در تنهایی، همان طور که داشتم می نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه که همه شان زیبایند، اما اسم و امضایی پای آن ها نبود. یکی از نقاشی ها زمینه ای کاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربیِِ جمله ی شاعرانه ای ، نوشته شده بود : «من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور وحق و باطل را نشان می دهم و کسی که به دنبال نور است این نور هرچه قدر کوچک باشد در قلب او بزرگ خواهد بود.» کسی که به دنبال نور است، کسی مثل من، آن شب تحت تأثیر این شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه وجودم را فرا گرفته بود. اما نمی دانستم کی این را کشیده.
بالأخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود مؤسسه، رفتم. در طبقه اول مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لبش داشت و من خیلی جا خوردم، فکر می کردم کسی که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم قسی ای باشد، حتی می ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافل گیر کرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضع خاص گفت«شمایید؟ من خیلی سراغ شما را گرفتم، زودتر از این ها منتظرتان بودم.» مثل آدمی که مرا از مدت ها قبل می شناخته حرف می زد، عجیب بود، به دوستم گفتم «مطمئنی دکتر چمران این است؟» مطمئن بود. مصطفی تقویمی آورد مثل همان که چند هفته قبل سید غروی به من داده بود. نگاه کردم و گفتم «من این را دیده ام.» مصطفی گفت «همه تابلوها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟» گفتم: «شمع. شمع خیلی مرا متأثر کرد.» توجه او سخت جلب شد و با تاکید پرسید «شمع؟ چرا شمع؟» من خود به خود گریه کردم، اشکم ریخت. گفتم «نمی دانم. این شمع، این نور، انگار در وجود من هست، من فکر نمی کردم کسی بتواند معنای شمع و از خودگذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان بدهد.» مصطفی گفت «من هم فکر نمی کردم یک دختر لبنانی بتواند شمع و معنایش را به این خوبی درک کند.» پرسیدم « این را کی کشیده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش، آشنا شوم.» مصطفی گفت «من.» بیشتر از لحظه ای که چشمم به لبخندش و چهره اش افتاده بود تعجب کردم «شما! شما کشیده اید؟» مصطفی گفت «بله من کشیده ام» گفتم «شما که در جنگ و خون زندگی می کنید، مگر می شود؟ فکر نمی کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید.»

بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته های من. گفت«هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام.» و اشک هایش سرازیر شد. این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود.

***

... بی هوا خندید، انگار چیزی ذهنش را قلقلک داده باشد؛ او حتی نفهمیده بود یعنی اصلا ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد! دو ماه از ازدواجشان می گذشت که دوستش مسأله را پیش کشید«غاده! در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی ایراد می گرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل این که می خواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چه طور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟»
غاده یادش بود که چه طور با تعجب دوستش را نگاه کرد. حتی دلخور شد و بحث کرد که «مصطفی کچل نیست. تو اشتباه می کنی.» دوستش فکر می کرد غاده دیوانه شده است که تا حالا این را نفهمیده.

آن روز همین که رسید خانه، در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی، شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا می خندی؟» و غاده که چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت «مصطفی، تو کچلی؟ من نمی دانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع کرد به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای صدر همیشه به مصطفی می گفت: «شما چه کار کردید که غاده شما را ندید؟>>


شهدا زنده اند الله اکبر ::: دوشنبه 88/4/1::: ساعت 11:53 صبح
 

چمران ذوب در خداوند بود و طبیعی است که کسی با این خصوصیات با هر چیزی که غیر الهی و ارزش های ضد خدائی داشته باشد در می آمیزد و با آن به نبرد می پردازد .

 آشنائی من با دکتر چمران به سالهای خیلی دور بر می گردد. در اواخر دهه 1960 میلادی امام موسی صدر، دائی من، انستیتو تکنولوژی جبل عامل را در شهر صورلبنان تاسیس کرده بود. من در آن زمان اروپا بودم ایشان از من خواستند مدیری برای این مدرسه معرفی کنم که هم صاحب فضل و هم برخودار از فضیلت باشد . هم معلم باشد و هم مروج اخلاق . هم مدیر قاطعی باشد و هم در برخورد با دیگران نرم خو. من نیز به جزدکتر مصطفی چمران کسی رابا این خصوصیات نیافتم .

دکتر چمران در آن زمان از جایگاه علمی بسیار بالائی برخوردار و در هاروارد و ناسا به کار مشغول بود. او یک زندگی آرام و نسبتا مرفهی داشت . در عین حال نیز آدمی بسیار سیاسی و مبارز بود . که از اوایل نهضت ملی شدن صنعت نفت فعالیت سیاسی داشت و در پی تحولات سال 1338 به خارج از کشور مهاجرت کرد .

چمران یک وجود کامل و مظهر انسان نمونه بود. دکتر شریعتی می گوید انسان کامل باید برخودار از سه بعد ، آزادی ، آگاهی و آفریننده گی باشد . این سه بعد در مصطفی به وضوح مشاهده می شد . در بعد آزادی و آزادی خواهی همین بس که در خلال نیم قرن علیه استبداد مبارزه کرد . با ظلم جنگید . در صحنه لبنان هم علیه فئودال ها ، فالانژها و وابستگان اسرائیل تلاش می کرد و هم در جبهه مبارزه علیه رژیم پهلوی یاور دوستان بود . یاور کسانی که چه در لبنان آموزش کوتاه چریکی می دیدند و چه آنها یی که درایران فعالیت های سیاسی می کردند.

به نظر من ، مهمترین خصلت و بعد مصطفی خصلت آفریننده گی او بود . یک ذوق سرشار از هنر خداوندی در وجودش نهفته بود . یک انسان مومن خداباوری بود با تقوا و شجاع در میدان نبرد . می گویند هنر تجلی روح آفرید گاری انسان است و وقتی خداوند روح آفریننده گی را در وجود انسانی نهادینه کرد این روح به جلوه در می آید و مظهرش هنرمندی و هنر پروری می شود .

چمران در تمام زمینه های هنری صاحب ذوق و دارای آثار بود . در موسیقی ، نقاشی ، خطاطی و عکس و عکاسی . او به شدت در عین حال که طالب زیبایی و جمال بود فریفته جمال و کمال خداوندی نیز بود .

چمران از نظر عاطفه در حد بالائی قرار داشت . کسانی که مصطفی را می شناختند در تعجب بودند که یک مرد ، یک انسان با این درجه عاطفه چگونه می تواند در ستاد جنگ های نامنظم فرماندهی کند. آنهم با قاطعیت و شجاعت در برخورد با دشمن . البته همیشه با دشمنان خود نیز با مروت برخورد می کرد و جنگ نابرابر را حتی برای دشمنانش هم نمی خواست .

اگرکسی عاطفه را با خصوصیات مبارزه چریکی با دشمن ، در تضاد تلقی کند و بگوید چگونه ممکن است این دو در وجود یک انسان جمع شود باید گفت ، اینها برخوردار از همان باوری است که او به خداوند داشت . به خداوندی که دارنده مجموع صفات ثبوتیه و سلبیه است . این نیزاز همان مقوله زیبائی است. یکی از جلوه های زیبائی مسئله عدالت ، حق و مبارزه با ظلم است . اینها در همان مقوله زیبائی می گنجند . نمی شود یک انسان به جلال و جمال خداوندی معتقد باشد ، هنر و هنرمند هم باشد ولی در مقابل زور و استبداد مقاومت نکند . این از صفات بارز چمران بود .


مصطفی چمران بسیار به نظم و انظباط اهمیت می داد . کسانی که زمان وزارت ایشان در وزارت دفاع بودند ، آن چیزی را که به عنوان نکته بارز از او یاد می کنند توانایی در مدیریت و نظم و انظباطی بود که اعمال می کرد . به شدت قاطع بود و قاطعیت را از لجبازی منفک می کرد . این خصوصیات از او یک انسان نمونه ای ساخته بود .

چمران ذوب در خداوند بود و طبیعی است که کسی با این خصوصیات با هر چیزی که غیر الهی ودارای ارزش های ضد خدائی باشد در می آمیزد و با آن به نبرد می پردازد .

در مورد رابطه چمران با امام موسی صدر باید گفت وصیت نامه چمران به خصوص عبارات اولیه آن نشانگر رابطه این دو عزیز است . چمران به حدی فریفته و شیفته امام موسی صدر بود که نمی شود آن را وصف کرد . چه در اخلاق ، چه در دانش و بینش دینی و چه در نگرشی که آقای صدر به مسائل اجتماعی داشتند .

خصوصیا ت امام موسی صدر بشدت چمران را به خود جلب کرده بود . یکی از دلایلی که ایشان را در صحنه لبنان ماندگار کرد، همین مسئله بود .به اعتقاد شهید چمران موسی صدر مظهر 14 قرن محرومیت و در عین حال مبارزه شیعه بود .

تاسیس سازمان نظامی جنبش امل توسط امام موسی صدر و چمران

بعد از قیام 15 خرداد 42 و سرکوب موقتی جنبش مردم ، تبعید امام (ره) ، عده ای از شخصیت های سیاسی و مذهبی ایران در آن دوران و نیز امام موسی صدر از لبنان، گرد هم آمدند . در این اجتماع با بررسی ابعاد متفاوت نهضت و شرایط ویژه ایران به این نتیجه رسیدند که اگر بخواهند شکست جنبش های گذشته تکرارنشود باید از نقطه صفر در سه بعد مکتب ، سیاسی و قهریه حرکتی را آغاز کنند.

بعد اول مکتب است یعنی گردانندگان نهضت معتقد به مکتب اسلام و برخوردار از بینش مکتبی باشند و مدام پاسخ سولات مطرح شده در صحنه اجتماع را با یک اجتهاد خلاق وپویا ازمکتب استخراخ کنند . به این معنی که مکتب به روز و پویا باشد .

در تعریف کار سیاسی به کاری که عامه مردم را به طرف خود بکشاند یک حرکت سیاسی می گویند . پس در این بعد باید دلیل حرکت ، به حوزه خودآگاهی مردم برده شود . مردم سیاسی شده و اطلاعاتی را در برابر مشکلات روز کسب کنند . در طول این حرکت نیز باید مردم را به عنوان عامل اصلی در نظر گرفت .

 بعد سوم بعد مقاومت و تدارک نیروی قهریه است . یعنی یک حرکت باید هر لحظه آماده باشد تا در هر مقطع که با دشمن مواجه شد بتواند با یک تشکیلات منسجم از خود دفاع کند .

علل شکست جنبش های گذشته

جنبش های گذشته دردو بعد حرکت می کردند . بطور مثال جنبش مشروطیت بعد سیاسی و بعد قهریه را داشت اما بعد مکتبی و اعتقادی را نداشت و یا جنبش جنگل بعد مکتبی و بعد نظامی را داشت ولی بعد مردمی و سیاسی را نداشت در نتیجه حرکت اینها در سطح انجام شده است نه در حجم . لذا جنبش است نه انقلاب .

امام موسی صدر این تئوری را عینا در لبنان پیاده کرد . در بعد سیاسی و مردمی سازمان حرکت المحرومین که در برگیرنده محرومین لبنانی اعم از مسیحی ، یهودی و مسلمان بود را تاسیس کرد . در بعد مکتبی دارالافتاء و مدارس دینی را برای تربیت روحانیان به منظور اجتهاد پویا و خلاق تاسیس کرد . در بعد نظامی نیز سازمان امل را پی ریزی کرد و مصطفی چمران نیز رهبری و مدیریت آن را بر عهده گرفت .

 چمران از نظر جسمانی نیز بسیار تنومند و پر قدرت و از اندامی ورزیده برخورداربود. چمران از هرلحاظ انسان کاملی بود . وقتی به شهادت رسیدند من در خارج از کشور بودم . وقتی خبر را شنیدم سه ، چهار روز مات و مبهوت بودم . باور نمی کردم این اتفاق افتاده باشد . هنوز هم شهادت ایشان برای من باور کردنی نیست .
 

سید صادق طباطبائی


شهدا زنده اند الله اکبر ::: دوشنبه 88/4/1::: ساعت 11:49 صبح
 

س: لطفا در مورد حضور شهید چمران در لبنان و نقش او در تاسیس جنبش امل برایمان صحبت کنید:
موسوی: شهید چمران چنان که معروف است در غرب بود، او خانواده و وطن خود را ترک گفته و به لبنان آمده بود تا برای خدمت به مسلمین و محرومین لبنان و در تماس بودن با انقلابیونی که با امام خمینی(ره) مرتبط بودند، با امام موسی صدر همکاری کند؛ او در خدمت مسلمانان و گروه های اصلی انقلاب ایران بود. محل اقامت و مرکز او نیز همیشه در جبل عامل در منطقه صور بود. درآن جا موسسه ای تأسیس کرد که از آن کادرهای مومن و باهوش و مجرب بیرون می آمدند. یعنی علوم و فنون فیزیک، ورزش و کُشتی می آموخت و فعالیت های آموزشی را نیز مجدانه به پیش می برد.
من به نوبه خود شهادت می دهم که او در کنار امام موسی صدر، فردی با اخلاص، صادق و زاهد بود. من به خاظر ندارم که او چیزی را جز برای مشارکت در نهضت شیعیان محروم و مستضعف خواسته باشد.
او همیشه با برادران در مواضع و اماکن آموزش همراه بود و همگام با آنها در نبردها شرکت می کرد. شهید چمران کسی نبود که در اتاق خود بنشیند و فقط فرمان بدهد.
او اتاق کوچکی در "مدرسه صنعتی جبل عامل" (که خود تاسیس کرده بود) در صور داشت و و برای خود برنامه ویژه ای چیده بود. من درک و لمس می کردم که او تلاش خود را مصروف اسلام و تشیع نموده بود. او مسئول اصلی تشکیلاتی "جنبش امل" بود و می شود گفت مسئول "عقیدتی سیاسی" جنبش بود. او فردی فرهنگی، مجرب و آموزش دیده بود.
امام موسی صدر معتقد بود که رئیس ارکان و ستادهای این نهضت اسلامی و شیعی در لبنان، شهید چمران(رحمت الله علیه) است. وی در هیچ امری کوتاهی نکرد و چیزی برای خود نیاندوخت. خوابش بیشتر در ماشین و راه ها بود. گرد و غبار راه را می خورد و به طور کل در هرچیزی همراه ما بود.
شهید چمران موسس نخستین تشکیلات در جنبش امل لبنان بود و وقتی انقلاب اسلامی پیروز شد، به ایران رفت و دیگر شما بهتر از ما می دانید.

س: آیا خاطره ای از شهید چمران به یاد می آورید؟
موسوی: شهید چمران ماشین مرسدسی داشت که بر آن سوار می شد. به یاد می آورم که وقتی ایشان از بیروت به مقصد اردوگاه آموزشی "جنتا" که در جاده بریتال بود، خارج می شد، هنگامی که از منطقه "نبی شیث" می گذشت، به خانه ای می رفت و بر زمین می نشست و از غذای اهل روستا می خورد. ما، در روستا کشتی گیری مجرب و ماهر داشتیم، او به شهید چمران می نگریست و به ما می گفت: "این استاد و آموزگار شماست؟ من می توانم او را به زمین بزنم."
به شهید چمران گفتیم که این شخص می خواهد با شما کشتی بگیرد. با توجه به این که او انسان با اخلاقی بود و شاید فنون مبارزه کشتی را به خوبی بلد نبود و کارش چیز دیگری بود، فکر کرد که اگر این کار را انجام ندهد و کشتی نگیرد، در مورد قوت و توانایی اش شبهه ایجاد می شود. او بیشتر مایل بود که آدمی مومن، فرهنگی، با تعلم، منضبط، آموزش دیده و فداکار باشد. ما اصلا فکر نمی کردیم که او در ورزش کشتی نیز توانایی داشته باشد. البته مبارزه ای برادرانه.
یادم می آید خانه دائی ام در نبی شیت خاکی بود. شهید چمران گفت: "اگر تو مصر به کشتی گرفتن هستی، من نیز حرفی ندارم و از آن استقبال می کنم."
آن فرد که از نزدیکان ما بود، به حکم ظاهری شهید چمران داشت، فکر نمی کرد که او بتواند از پس کشتی برآید، چرا که او یک مهندس و یک سخنران می نمود که هیچ علاقه ای به کشتی ندارد. شهید چمران وارد مبارزه شد و در این کشتی پیروز شد و من آن صحنه را خوب به یاد دارم.

گفت وگو از حمید داودآبادی


شهدا زنده اند الله اکبر ::: دوشنبه 88/4/1::: ساعت 11:47 صبح
 

س: لطفا برای ما از خصوصیات اخلاقی شهید چمران بگویید:
خلیل: روابطی که من با شهید چمران داشتم گاهاً بسیار گرم و صمیمی می شد. او دارای تدبیری تشکیلاتی و منظم بود و در فیزیک و برخی رشته های دیگر متخصص بود. تمام تلاش و جهد خود را وقف جنبش امام موسی صدر در لبنان نموده بود و تمام عواقب و اثرات این امر را پذیرفته بود. در وضعیت درونی جنبش، او نخستین گروه ها، کادرها و هسته ها را بنیان گذاری کرد و مسئولیت هسته های نظامی را برعهده داشت و جوانان را تشویق به فراگیری فنون نظامی می کرد. او یکی از مبشرین و مبلغین راه امام خمینی(ره) در لبنان بود.
او به نسبت بسیار زیادی، در سامان دهی و تشکیل "جنبش محرومین لبنان" (سازمان امل) مشارکت داشت. در چارت بندی تشکیلات، بدنه، شاخه ها و غیره و ذلک و سید موسی صدر در چهار چوب تشکیلاتی سازمان، بسیار به او متکی بود.

دکتر مصطفی چمران خیلی شب زنده دار بود و بسیاری از اوقات، و قتی کار خود را در بیروت تمام می کرد، ساعت دو - سه نیمه شب به صور باز می گشت. با وجود این که مسیرش پر از خطرهای گوناگون بود و شهید چمران نیز همواره از سوی بسیاری از دشمنان داخلی و خارجی مورد هدف قرار داشت.
به کوچک و بزرگ نزدیک بود، یعنی به مشکلات تمام برادران اهتمام داشت؛ به مشکلات شخصی شان و مشکلات عمومی شان به شکل مستقیم و بلاواسطه مسئول بود؛ یعنی اهل کاغذ بازی و پیام نبود و انسانی اهل عمل و جدی بود. یک لحظه از عمر خود را تلف نمی کرد و هیچ وقت ضایع شده ای نداشت. به پادگان های آموزشی می رفت و مسئول سازماندهی جوانان بود. در دوره های فرهنگی نیز مشارکت داشت.
شهید چمران موسس مجموعه های داوطلب "تعبئه"(بسیج) بود. خود شخصاً به محورهای جنگ با اسرائیل یا دشمنان داخلی و کسانی که جزو نیروهای وابسته به اسرائیل بودند مثل فالانژها یا دیگران، می رفت .
وقتی شیعیان در منطقه بیروت شرقی تحت محاصره قرار گرفته بودند و حزب کتائب (فالانژیست ها) اقدام به محاصره مناطق شیعی در" نبعه"، "سن الفیل"، "دکوین" و "برج حمود" کرده بود، شهید دکتر چمران نخستین کسی بود که فکر ارسال سلاح به این منطقه و این مردم افتاد. من خود شاهد این امر بودم که او با ماشین ها ی تاکسی سلاح به داخل مناطق محاصره شده می فرستاد؛ زیر این ماشین ها جای مخفی درست می کرد و یک یا دو یا سه یا چها رتفنگ و جعبه فشنگ و مهمات برایشان می فرستاد تا از جان و نوامیس خود دفاع کنند.
او با پشتکار و به نحوی خستگی ناپذیر، به این راه و خط خدمت می کرد. دارای شخصیت علمی و ایمانی بود و بسیار بسیار به فقیران و تهی دستان نزدیک بود و به کوچک و بزرگ اهتمام داشت و یکی از اصلی ترین پایه ها و تکیه گاه هایی بود که امام موسی صدر در تأسیس و تشکیل جنبش محرومان بر آنان تکیه داشت.

گفت وگو از حمید داودآبادی


شهدا زنده اند الله اکبر ::: دوشنبه 88/4/1::: ساعت 11:46 صبح
 

ناگفته‌ها و خاطرات خلبان زعفرانی از حماسه پاوه

وی در بیان خاطرات آن ایام می‌گوید: 23 مرداد ماه 1358 بود، مردم هنوز از شور و شوق انقلاب بیرون نیامده بودند، صبح از خانه بیرون آمدم و وارد پایگاه کرمانشاه شدم، اوضاع مثل همیشه نبود، مقابل ستاد عملیات که رسیدم سرهنگ سعدینام بیرون آمد، آن موقع فرمانده هوانیروز کرمانشاه او بود، گفت: زود بروید لباس پرواز بپوشید و برگردید باید به طرف پاوه پرواز کنیم. در بین راه که می‌رفتیم گفت، صبح زود یکی از بچه‌ها به نام حسن ستاری بالای پاوه پرواز شناسایی داشته، گوی، حرکات مشکوکی در سطح شهر و اطراف آن دیده است باید بفهمیم موضوع چه هست؟
با یک فروند هلی‌کوپتر به سوی پاوه به پرواز درآمدیم، گرم صبحت بودیم که غرش هواپیمایی شنیده شد. در یک آن، یک جت جنگده از زیرهلی‌کوپتر عبور کرد، وحشت کردیم، با رادیو فریادم را به سوی خلبان فرستادم که متوجه باشد ما با همدیگر هم ارتفاع هستیم، یک موقع اتفاق ناگواری رخ ندهد، هرچه تلاش کردم موفق نشدم. سرهنگ سعدینام گفت: با طول موج دیگری تماس بگیر شاید روی موج دیگری باشد، با تغییر موج شروع به تماس کردم، جوابی نشنیدم، ولی بعد از سه چهار دقیقه مجددا او را در سمت راست خو دیدم که سرعتش کمتر شده بود، در حالی که داشت از کنار ما رد می‌شد، بالها را به عنوان سلام برایمان تکان داد، تا اندازه‌ای خیالم راحت شد و به مسیر ادامه دادم. او نیز مسیرش به سمت پاوه و اطراف آن شهر بود.
25 دقیقه‌ای در راه بودیم که به ارتفاعات شمشیر رسیدیم، مهمترین ارتفاع آن ناحیه ارتفاعات شمشیر بود که شهرستان پاوه زیر آن قرار داشت، ارتفاع شمشیر را که رد کردیم پاوه زیرپایمان بود مقداری از ارتفاع کاسته و شروع به دور زدن کردم، هنوز دور اول را تمام نکرده بودم که فریادهای هراسانی از رادیو اف ام گوشهایم را تیز کرد، پرواز، شاهین- پرواز، شاهین، کمکمان کنید ترا به خدا کمک کنید ما در محاصره هستیم.
صدا خیلی مضطرب بود و پشت سرهم پیام می‌فرستاد به سرعت طول موج را تنظیم کردم و گفتم شاهین، پرواز- پرواز، صدایتان را گرفتم، من صدای شما را می‌شنوم موقعیت خود را گزارش کنید. طرف که فهمید ارتباط برقرار شده با نگرانی و التماس فریاد می‌زد و قسم می‌داد که به دادشان برسیم و می‌گفت: ما الان زیر پایتان توی پاسگاه هستیم، 110 نفر از نیروهای سپاه بودیم که ضدانقلاب و گروهکها ما را محاصره کرده‌اند تا الان حدود 60 نفر تلفات داده‌ایم، اگر به دادمان نرسید همه را قتل عام می‌کنند.
همزمان در اطراف آن صدا شلیک گلوله و همهمه به گوش می‌رسید. یک آن فکر کردم که شاید تله ای گذاشته‌اند و می‌خواهند ما را مورد هدف قرار دهند مقداری اوج گرفتم و گفتم من شما را نمی‌شناسم کلمه رمز یا چیزی که حرف‌های شما را تایید کند بگو، دوباره با التماس شروع به قسم دادن و حرف زدن کرد و شماره تلفنی به زبان آورد و گفت با این شماره با آقای بازرگان رئیس دولت موقت تماس بگیر و بگو که ما در محاصره هستیم و این تعداد هم تلفات داده‌ایم حتما به او بگو به بیمارستان حمله کرده‌اند تمام زخمی‌ها را سر بریده‌اند و ما الان در پاسگاه محاصره شده‌ایم و اگر دیر کمک برسد ما، مردم و همه را قتل عام خواهند کرد. ترا بخدا عجله کن و دوباره شمار تلفن را یادآوری کرد.
حقیقت پیام برایمان محرز شده بود، متاسفانه هلیکوپتر نفربر بود و غیرمسلح، تنها کاری که از دستمان برمی‌آمد برگشت به پایگاه کرمانشاه و ارسال پیام به مقامات بالا بود، در حال برگشت بودیم که دوباره هواپیمای شکاری را دیدیم که روی پاوه و درست روی پاسگاه شیرجه رفت، گویا او هم پیام را شنیده بود، در همین حین یکباره آتش مهیب و انفجار بزرگی در سینه کوه دیدیم در حالی که با سرعت به سوی کرمانشاه برمی‌گشتیم با برج مراقبت تماس گرفته و پیام را ارسال کردم، برج گفت: یک هواپیما در مسیر شما بود موقعیتش را برای ما بگو جواب دادم او روی پاوه مشغول عملیات بود و ما شلیک راکت‌هایش را دیدیم و انفجار آنها را مشاهده کردیم. تماس قطع شد و ما در پایگاه هوانیروز به دستور فرمانده منتظر ماندیم تا دستورات بعدی برسد.
در طی تماس با هلی‌کوپتر نجات نیروی هوایی متوجه شدیم که هواپیمایی که بالای پاوه دیدیم سقوط کرده و آن انفجاری را که ما شاهدش بودیم انفجار خود هواپیما بوده که خلبانش بنام شهید نوژه و خلبان دومش هر دو شهید شده بودند. خدا رحمتشان کند بخاطر شهادت خلبانان به شدت ناراحت و افسرده شده بودیم که از طریق فرماندهی دستور صادر شد که با یک فروند 214 نفرات و مهمات به نیروهای سپاه برسانیم ماموریت هم بنام من صادر شده بود که به موقعیت محل آشنا بودم، بی‌درنگ با کمک خلبانم به سوی هلیکوپتر حرکت کردیم، نیروهای کمکی و مهمات تمام فضای داخلی را پر کرده بود از روی زمین که بلند شدیم یک فروند جنگنده کبری هم به عنوان پوشش حفاظتی همراهمان حرکت کرد. بالای پاسگاه پاوه که رسیدیم وضع بسیار وخیم بود و شعله‌های دود و آتش و تیراندازی به چشم می‌خورد.
تنها راه پیاده کردن مهمات و نیروهای کمکی درگیر شدن هلیکوپتر کبری با ضدانقلاب بود. ستوان ناو پناهی که هدایت کبری را به عهده داشت سریع وارد عمل شد و با شلیک راکت و گلوله های 20میلیمتری سعی کرد آنها را به عقب براند و محیط نشستن را برای ما فراهم کند درگیری آنقدر شدید بود که امکان گذاشتن پایه‌های هلیکوپتر را بروی زمین حتی برای یک ثانیه هم میسر نمی‌ساخت. نیروها و مهمات را تخلیه کردیم و به سرعت اوج گرفتیم. صدای شاهین، پرواز - شاهین، پرواز از رادیو شنیده شد که کجا می روید؟ زخمی ها و شهیدان ما را روی زمین مانده‌اند.
آنچنان با لحن مظلوم و معصومی این حرف را زد که بی‌اختیار دوباره هلیکوپتر را به سوی پاسگاه برگرداندم، ناوپناهی از رادیو فریاد زد زعفرانی من یک راکت هم ندارم گلوله های 20 میلیمتری هم چیزی برایم نمانده، گفتم با همان گلوله‌ها مواظب باش من می روم پایین برای نجات زخمی‌ها، 3 طرفم پاسگاه، دشمن و کوه بود و یک طرفم دره که با کوچکترین انحرافی هم خودمان کشته می‌شدیم و هم هلیکوپتر از بین می‌رفت، پایه‌ها را درست بر لب پرتگاه گذاشتم، فقط کافی بود فرامین از دستم رها شود تا به داخل دره سرنگون شویم، سریع زخمی‌ها را به داخل هلیکوپتر منتقل کردند. موضوع نشستن نبود چون فضای داخل هلیکوپتر کوچک بود مقدار زخمی ها و شهیدان فراوان آنها را روی هم سوارشان می‌کردیم. از زمین که بلند شدیم نگاهم روی فشاری که به موتور هلیکوپتر وارد می‌شد، میخکوب ماند.
عرقی که روی پیشانی‌ام نشسته بود را با پشت دستکش هایم پاک کردم و گفتم: آن زهرایی که آنجا زیر آن آتش بی‌امان نجاتمان داد اینجا هم کمکان خواهد کرد. با بیمارستان امام حسین(ع) در کرمانشاه هماهنگ و مجروحین را در بیمارستان تخلیه کردیم.
همراه سرهنگ سعدینام به قرارگاه نیروی زمینی رفتیم آنجا منتظر ما بودند باید به پاوه می‌رفتیم و نیروهای داوطلب و مهمات را به محاصره شدگان می‌رساندیم اما دستور پرواز نداشتیم همه نیروها جمع شده بودند. بچه‌ها از بلاتکلیفی و انتظار خسته شده بودند، با خبرهایی که رسیده بود اگر دیر می‌جنبیدیم همه قتل عام شده بودند، نگاهمان برای آخرین بار در هم گره خود.
منف مصیب مرادی، هاشم فتحی،بلادی، طاعتی و حتی بچه های دیگری که به عنوان همراه با ما راهی شده بودند، انگار با زبان بی‌زبانی به هم می‌گفتیم اگر تا چند دقیقه دیگر کسی بیرون نیامد خودمان پرواز کنیم و به کمکشان برویم. مسئولیتش هم به گردن خودمان، در حال تصمیم گیری بودیم که در ساختمان باز شد یک نفر بیرون آمد لبهای مرادی با دیدن او مایوسانه باز شد، به خشکی شانس، این هم نظامی نیست، نگاه‌هایمان به طرف او برگشت، مردی با محاسن سفید و سری کم مو به طرفمان می‌آمد کتابی هم زیر بغلش بود.
کتاب را باز کرد و شروع کرد به خواندن، حرکاتش توجهمان را جلب کرد گفت: کدامیک از شما امروز صبح بالای شهرستان پاوه پرواز کرده‌اید؟ در گرداب جواب دادن و ندادن غوطه‌ور بودم که بگویم من روی پاوه پرواز کرده‌ام که در سالن باز شد و تیمسار فلاحی فرمانده نیروی زمینی بیرون آمد، فریاد زد بچه‌ها استارت بزنید. آقای چمران نیز همراه ما می‌آید.
اسم چمران که آمد یکباره همه خشکمان زد، تازه یادم آمد که او را بارها در تلویزیون دیده‌ام و نامش را بارها شنیده‌ام. مرادی بلند شد: بچه‌ها بدوید به طرف هلیکوپترها و استارت بزنید دکتر و تیمسار فلاحی وارد هلی‌کوپتر من شدند و در بین راه تمام قضیه را مو به مو برای دکتر شرح دادم. همراه با سه فروند هلیکوپتر نفربر و کبری در حالی که حامل 40 نفر داوطلب مسلح و مقدار زیادی مهمات بودیم به طرف پاوه می‌رفتیم. ارتفاع شمشیر را که پشت سر گذاشتیم پاسگاه و محل درگیری را به دکتر نشان دادم چند لحظه با دوربین نگاه کرد و گفت: مهاجمان در 200 متری پاسگاه هستند. سریع باید اقدام کنیم. پی در پی به ما شلیک می شد به یک متری که رسیدیم یکی از مهاجمین شیشه جلو هلیکوپتر را مورد هدف قرار داد، فتحی فریاد زد زعفرانی بکش بالا هدفش تو هستی، فرصت هیچگونه عکس‌العملی نبود اولین گلوله اش شیشه را سوراخ کرده از کنار کلاه پروازم گذشت. دکتر با پشتیبانی هلیکوپتر کبری و نیروهای داوطلب از هلیکوپتر پیاده شد و به طرف مهاجمین یورش برد. تیمسار فلاحی و سرهنگ سعدینام به طرف پاسگاه رفتند و من اوج گرفتم و به هلیکوپتر اولی و دومی گفتم جای من بنشینند. اولین هلیکوپتر طاعتی بود که موفق شد و دومی مصیب مرادی بود. او هم با وجود این که لوله‌های هیدرولیکش مورد اصابت قرار گرفته بود به هر ترتیبی که بود بارش را زمین گذاشت و از مهلکه خارج شد، اما نقص فنی پیدا کرده بود، سریع به سوی پایگاه کرمانشاه رفت، من به خاطر فرمانده پایگاه باید می‌ماندم ولی وجود هلیکوپتری که طاعتی خلبان آن بود ضرورتی نداشت، در فکر دستور برگشت به او بودم که دوبار صدای اف‌ام بلند شد: شاهین، پرواز مگه نمی خواهید زخمی ها و شهدای ما را ببرید؟ فورا به طاعتی گفتم: برو پایین من و کبری بالای سرت مانور می‌دهیم با پایین هم هماهنگ می شویم که کمک کنند، به هرحال طاعتی نشست و با تعدادی زخمی و شهید از زمین بلند شد و رفت و فقط ما ماندیم از همان بالا تماس گرفتم و گفتم چکارکنم؟ پیام دادند برای بردن فرمانده بیا پایین من هم به پایین رفته و نشستم در حالی که داخل هلیکوپتر تعداد زیادی مجروح و شهید بودند به همراه فرمانده پایگاه زیر آتش گلوله از زمین کنده شدیم. در پایگاه کرمانشاه که نشستیم نگاه‌های من و فتحی و سعدینام و بقیه به کف خونین هلیکوپتر و بدنه سوراخ سوراخ شده آن افتاد، هیچ کس باور نمی‌کرد که با این وضعیت ما سالم آنجا هستیم.
مشغول خوردن ناهار بودم که دوباره ابلاغ کردند باید به پاوه پرواز کنم این بار کمک من خلبان مرادی بود هلیکوپتر را عوض کردم و هلیکوپتری که پر از نیروهای داوطلب و آذوقه و مهمات بود تحویل گرفتم و به سوی پاوه پرواز کردم. این بار هلیکوپتر جنگی همراهم پرواز کرد، در این ماموریت هم چندین گلوله به زیر و بدنه هلیکوپتر اصابت نمود از آخرین پرواز آن روز که برگشتم هوا داشت رو به تاریکی می رفت و بیشتر بچه‌های پایگاه هنوز کنار باند پرواز چشم به راه من بودند. وقتی پیاده شدم پاهایم قدرت راه رفتن نداشت، صدای خسته نباشیدهای بچه‌ها خستگی فعالیت آن روز را از تنم خارج کرد ولی نگرانی وضعیت دکتر چمران و سایرین در روح و جانم مانده بود.
ما روانه خانه‌هایمان شدیم و فرماندهان پایگاه به قرارگاه رفتند تا برای فردا برنامه‌ریزی کنند. فردای آن روز که پرواز داشتیم در پاوه وضع وخیم‌تر از روز پیش بود وقتی به ارتفاعات شمشیر رسیدیم دوباره تماس برقرار کردم. شخص دیگری پشت دستگاه نشسته بود مشکوک شدم و خواستم که با خود دکتر صحبت کنم، اما از پایین به طرف ما تیراندازی شد و ما اوج گرفتیم و کمی دور شدیم دوباره صدای اف ام به گوش رسید: شاهین، پرواز- شاهین، پرواز من چمرانم.
صدای دکتر را که شنیدم خوشحال شدم و با شوق گفتم دکتر مهمات آورده‌ام، برای نشستن راهنماییم کن، دکتر با انگلیسی شروع به صحبت و راهنمایی ما کرد. این بار هم با توکل به خدا و همت دکتر نیروها را پیاده و تعدادی زخمی و شهید را با خودمان برگرداندیم و با تمام احتیاطی که به خرج دادیم باز هم سه گلوله به هلیکوپتر اصابت کرده بود، بعد از ظهر یکبار دیگر به پاوه نیرو و مهمات بردیم در پایگاه کرمانشاه همه آماده بودند و اصرار داشتند که به ما کمک کنند، دوباره وضعیت همچنان بحرانی بود و هر دو طرف زیر آتش گلوله، تنها موقعیت خوب دکتر و همراهانش واقع شدن در پاسگاه و در ارتفاع بود والا در همان روز اول همه را نابود می‌کردند.
بعد از گذشت سه روز از درگیری و محاصره و با وجود اعزام پشت سر هم نیروهای کمکی باز هم از در و دیوار مهاجم می‌بارید، شهر تا اندازه‌ای در اختیار گروهک ها قرار گرفته بود، مردم بی‌سلاح بودند و مناطق شهر هم به علت درگیری شدید و عدم وجود جای امن برای نشستن هلیکوپترها و پیاده کردن نیرو، قابل استفاده نبود فقط فرود آمدن مختص به محوطه پاسگاه شده بود.
بعد از بازگشت به پایگاه دو فروند هلیکوپتر آماده برای پرواز به پاوه بودند، محموله آنها هم مهمات بود باز هم به علت آشنایی به محل سرپرستی به من واگذار شد، یک فروند را خودم برداشتم و فروند دومی را دو نفر از خلبان های پایگاه هوانیروز اصفهان به سرعت از جا کنده شدیم و به سوی پاوه بال گشودیم بالای شهر که رسیدیم هنوز اطمینان نداشتیم که دکتر و نیروها زنده باشند، دوباره با بی‌سیم تماس گرفتم و گفتم فقط با دکتر حرف می‌زنم، صدای شاهین- پرواز دکتر بگوشم که رسید آرامش عجیبی سراپایم را فرا گرفت. او را از نحوه ماموریت و محموله مطلع کردم، مثل روز قبل با زبان انگلیسی دستور نشستن و راهنمایی را صادر کرد و هلی‌کوپتر دومی به علت عدم آشنایی قادر به نشستن نبود با تماس رادیویی به او گفتم: دقت کن وقتی من نشستم و محموله را خالی کردم بعد از بلند شدن درست در جای من بنشین و بلافاصله ارتفاع را کاستم و در همان محل دیروزی پایه‌ها را زمین گذاشتم گلوله بود که از اطراف مثل رگبار به سویمان شلیک می کردند، هر جعبه مهمات که تخلیه می‌شد به جایش چند شهید و زخمی جایگزین می‌کردند، آخرین جعبه را که پایین گذاشتیم صدای نگران دکتر در رادیو پیچید، دستور داد سریعا از زمین بلند شوم در حال برخاستن بودم که یک مرتبه چهره تیمسار فلاحی را کنار شیشه دیدم با دست اشاره می‌کرد که باید با ما بیاید. به درجه‌دار(کروچیف) همراهمان اشاره کردم که او را سوار کند با نگرانی اشاره به داخل هلیکوپتر کرد و گفت: جا نداریم کجا سوار شود؟ با فریاد گفتم او را بکش روی شهدا و زخمی‌ها، به هر زحمتی شد تیمسار فلاحی نیز داخل شد. در حین بلند شدن با آقای وجدانی تماس گرفتم که به جای ما بنشیند، جنگنده کبرایی هم که به عنوان محافظ همراه ما بود شدیدا درگیر عملیات بود. موقعیت هلیکوپتر دومی را به او گفتم و به سوی کرمانشاه سرعت گرفتم. دو دقیقه ای از حرکتمان نگذشته بود که صدای نگران خلبان کبری از رادیو برخاست، هلیکوپتر را زدند و سقوط کرد، آه از نهادمان برآمد.
هلیکوپتری که همراه با خلبان شجاع آن چندین روزعملیات، حمل نیرو مجروح را انجام داده بود اکنون مورد اصابت قرار گرفته بود. سراسیمه پرسیدم موقعیت خلبان چطور است؟ جواب داد هنوز چیزی معلوم نیست، شما حرکت کنید من باز تماس می گیرم. فورا به پایگاه کرمانشاه اطلاع دادم که تیم نجات برای کمک آنها پرواز کند. شهدا و مجروحین را در بیمارستان کرمانشاه تخلیه کردیم و به پایگاه برگشتیم، تیمسار فلاحی هم برای تماس و گزارش موقعیت دکتر و نیروها به تهران به قرارگاه رفت. همزمان با نشستن ما در پایگاه هلیکوپتر نجات هم نشست وقتی با خلبان آن تماس گرفتم گفت: هلیکوپترش مورد اصابت قرار گرفته و برگشته وبه علت حجم زیاد آتش حتی نتوانسته به زمین بنشیند بی‌اختیار دوباره از جاکنده شدم وبه طرف پاوه پرواز کردم تنها کاری که انجام دادم تماس با ستاد عملیات و برج بود، هر چه اصرار کردند که بدون هماهنگی پرواز نکنم، اهمیتی ندادم.
بعد از ارتفاعات شمشیر دوباره تماس برقرار شد به دکتر گفتم آمده‌ام خلبان‌های هلیکوپتر ساقط شده را ببرم دستور بدهید آماده باشند من دارم می‌نشینم. دکتر به قسمت شرق و گوشه پاسگاه راهنماییم کرد از همان بالا هلیکوپتر سانحه دیده را به خوبی مشاهده می‌کردم قسمت دم متلاشی شده بود و کابین جلو نیز درهم شکسته بود، زنده ماندن خلبان فقط یک معجزه بود زمین که نشستم آنها را آوردند. خلبان محمد رضا وجدانی دردم شهید شده بود و خلبان مهدوی به علت ضربه‌ای شدید و اصابت گلوله به گلویش نصف گردنش بریده شده بود، مهدوی روی برانکارد بود و هنوز نفس می کشید آنها را داخل هلیکوپتر گذاشتند ما به سرعت به سوی بیمارستان کرمانشاه پرواز کردیم. سروانی از نیروی ویژه در کنار مهدوی خوابیده بود و با نفس مصنوعی سعی می‌کرد او را تا بیمارستان زنده نگهدارد با وجود این که منطقه امن نبود مجبور بودم در ارتفاع پایین پرواز کنم در بیمارستان، مهدوی را سریع به بخش اورژانس و خلبان وجدانی را به بخش شهیدان سردخانه منتقل کردند از همانجا دوباره پرواز کرده و در پایگاه کرمانشاه نشستم.
گزارش وضعیت وخیم خلبان مهدوی را که برای فرمانده پایگاه گفتم دستور داد دوباره به بیمارستان برگردم تا با درخواست هواپیما از تهران او را به بیمارستان‌های مرکز انتقال دهیم، متاسفانه وقتی به بیمارستان رسیدم مسئولین گفتند که مهدوی هم شهید شده است.
خلبان وجدانی اولین و خلبان مهدوی دومین شهید هوانیروز در بعد از انقلاب است: گزارش وضعیت این چند روزه از طریق تیمسار فلاحی به تهران و سقوط دو فروند هوایپما و هلیکوپتر و به شهادت رسیدن سه خلبان و همچنین مشکلات پروازی و رساندن نیرو و مهمات همه دست به دست هم دادند و باعث شدند تا از تهران دستور تخلیه پاسگاه و پاوه و نجات دکتر و نیروهای در محاصره صادر شود.
فردای شهادت شهید مهدوی و شهید وجدانی وقتی وارد پایگاه شدم، سرهنگ سعدینام مرا احضار کرد و با دادن امریه‌ای (پاکتی سربسته) گفت باید به دکتر ابلاغ نمایم که سریعا منطقه و پاسگاه را ترک و عقب نشینی نماید، با توجه به این که من قادر به ترک هلیکوپتر نبودم به سعدینام پیشنهاد دادم که خودش نیز با ما همراه شود، فرمانده پایگاه موافقت کرد و همان لحظه بدون کروچیف به طرف پاوه پرواز کردیم ، نبردن نفرات اضافی به این خاطر بود که بتوانیم افراد بیشتری را نجات دهیم.
بالای پاسگاه که رسیدیم درگیری به شدت جریان داشت هیچکدام فکر نمی‌کردیم که دکتر زنده مانده باشد با همان رمز دوباره تماس برقرار کردم خوشبختانه این بار نیز خود دکتر با همان خونسردی همیشگی ما را راهنمایی کرد تا بتوانیم در زیر آتش سنگین موفق به نشستن شویم.
سعدینام با دادن امریه به دکتر چند دقیقه‌ای با او صحبت کرد و تمام موانع موجود را برایش تشریح کرد، اما هر چه تلاش کرد که او را مجبور به ترک منطقه کند موفق نشد، جواب دکتر این بود که ما تا آخرین قطره خونمان خواهیم جنگید ما هنوز نمی‌دانستیم که دلیل پافشاری شهید چمران برای مقاومت چیست؟
اصرار بیش از حد فایده نداشت و ماندن ما باعث وخیم تر شدن وضعیت آنها می‌شد، زیرا که تمام هدف مهاجمان زدن هلی‌کوپتر بود، این بار نیز سرتاسر کابین را پر از شهید و زخمی کردیم و زیر رگبار گلوله بلند شدیم اصابت پشت سرگلوله‌ها را در همان دقایق کوتاه به وضوح در زیر و بدنه هلی‌کوپتر حس می‌کردیم وقتی در پایگاه کرمانشاه به زمین نشستیم دقیقا 16 گلوله به هلیکوپتر اصابت کرده بود.
بعداز ظهر همان روز دوباره چندین پرواز پی درپی از نیرو و آذوقه ومهمات به طرف پاوه داشتیم شهید کشوری، خلبان محمدی، علیزاده و تعداد دیگری از پرسنل هوانیروز آن روز به کرات به پاوه پرواز داشتند و مهاجمان و اطراف دکتر و نیروهایش را پاکسازی می کردند.
مقاومت مردانه شهید چمران درس بزرگی برای بچه‌ها شده بود و سعی می‌کردند او را تنها نگذارند، من در این فکر بودم که چرا دکتر شدیدا در این منطقه مقاومت می‌کند ما در آینده می توانستیم با بسیج نیرو دوباره پاوه را به دست آوریم، به هر حال آخرین پروازم را به سمت پاوه انجام دادم ارتفاع شمشیر را که پشت سر گذاشتم دو فروند کبری را دیدم که درگیر با مهاجمان بودند. شهید کشوری هدایت یکی از آنها را به عهده داشت، موقعیت خودم را گفتم و از او خواستم که مواظب من باشد، برای نشستن پایه های هلیکوپتر را که زمین گذاشتم شهید چمران با لبخند به طرفم دوید مثل همیشه خونسرد، متبسم و نورانی، دستی روی شانه‌ام گذاشت و با لحن مهربانی گفت: زعفرانی اجرت با خدا، این چند روز خیلی زحمت کشیدی، زبانم یاری هیچگونه حرفی نداشت در حای که نیروها در حال پیاده شدن بودند پرسیدم دکتر چه دلیلی دارد که شما آنقدر اصرار دارید که مقاومت کنید نگاهی به من کرد و گفت: مگر نمی‌دانی که این جمعه روز قدس است که امام اعلام کرده اگر پاوه سقوط کند چه انعکاس بدی در سطح جهان برای ایران و انقلاب خواهد داشت، پاوه به هر قیمتی که هست نباید سقوط کند، من مات و مبهوت به او نگاه می‌کردم و او همچنان حرف می‌زد. آن موقع بود که فهمیدم این شهید بزرگوار با آگاهی از وضعیت از هم گسیخته ارتش با چه بینشی به انقلاب نگاه می‌کند آخرین بوسه ها را به سر و روی هم نشاندیم و من به طرف پایگاه کرمانشاه پرواز کردم.
همزمان با نشستن من در پایگاه یک هواپیمای C130 نیز بلافاصله در پانصد متری عملیات برزمین نشست و تعداد بی‌شماری نیرو از آن خارج شد، تعجب و خوشحالی تمام وجودم را فرا گرفته بود از هلیکوپتر پیاده شدم تمام خلبانان و پرسنل شجاع هوانیروز را دیدم که با تجهیزات به طرف هلیکوپترها می‌روند، از یکی پرسیدم چه خبر شده، اینها کجا می‌روند او با خوشحالی خبری به من داد (صدور دستور امام در مورد شکست حصر پاوه) که شنیدن آن خبر جزو زیباترین و پر برکت ترین خاطرات من در طول زندگی بود من هم با شنیدن این خبر خدا را شکر کردم و پیشانی عبودیت و بندگی به زمین گذاشتم و سجده شکر بجا آوردم و نفس راحتی کشیدم.


شهدا زنده اند الله اکبر ::: دوشنبه 88/4/1::: ساعت 11:44 صبح
 

شهید چمران یکی از نخبگانی بود که علاوه بر ویژگی های خاص علمی، سیاسی، نظامی و عرفانی، فردی اثر گذار بود. شخصیت و روش زندگی ایشان بر زندگی کسانی که در دراز مدت یا طی دوران انقلاب و دفاع مقدس با او زندگی کردند بسیار مؤثر بود؛ حتی روش ما نسبت به قبل از آشنایی با ایشان متفاوت شد و نگاه ما به دنیا تغییر کرد، به طوری که ما با چشم چمران به دنیا نگاه می کنیم.

در دوران انقلاب و دفاع مقدس خودشناسی و خداشناسی عامل شکوفایی شخصیت واقعی انسان است و شهید چمران فقط خدا را می دید و برای خدا کار می کرد و این واقعیتی بود که امام خمینی(ره) بر آن تأکید کردند.

همانطور که خداوند جمیع اسماء است و در عین رحمان بودن قهار نیز هست و از آنجایی که می فرماید انسان خلیفة الله است، نتیجه می گیریم که اگر کسی سعی کند به خدا برسد قطعا به این صفاتی که بعضا به چشم مادی ما در تضادند، متصف خواهد شد. دکتر چمران تمام این وجوهات را در کنار هم داشت و هر کدام را به موقع به کار می برد. شهید چمران با آن جایگاه اجتماعی و علمی در آمریکا، در زمانی به لبنان رفت که آدمهایی که اگر سر سوزنی به دنیا علاقه داشتند به آن کشور هرگز نمی رفتند.

چمران زمانی که در مدرسه جبل عامل با فرزندان شهدای لبنان زندگی می کرد، مثل یک پدر مهربان با آنها صحبت می کرد، در حالیکه در محاصره سوسنگرد دیگر آن پدر مهربان نبود بلکه آنجا رزمنده ای بود که به خاطر خدا می جنگید و تا آخرین قطره خون هم می ایستاد.

با مطالعه زندگی و دست نوشته های ایشان، ذات خداجویی چمران از کودکی مشهود است؛ این فرد در کودکی برای رسیدن به خدا علم را دنبال می کند و درس می خواند و تلاش می کند و شاگرد ممتاز در دانشگاه می شود و در بهترین دانشگاه دنیا مطرح می شود و به آخرین درجه دانش در فیزیک اتمی می رسد بعد می بیند که آن خدایی که چمران می خواهد اینجا نیست و به دنبال آن می گردد و بعد می بیند خداوند تنها اطراف مستضعفین و مظلومان است و می رود به طرف آنها و می بیند اگر بخواهد از این مظلومان حمایت کند نیاز به دانشی غیر از دانش الکترونیک و اتم دارد بنا بر این برای گذراندن دوره چریکی به مصر می رود و با امام موسی صدر آشنا می شود و حرکت المحرومین و اولین شاخه نظامی آن «امل» را بنا می کنند. در واقع حزب الله لبنان -که الان خاری در چشم دشمنان است- ثمره حرکت چندین سال پیش مردی چون چمران است که خدا گونه کار می کرد.

شهید چمران کاملا به سیره پیامبر و ائمه تأسی می کرد. دکتر چمران در سخنرانی هایش امکان نداشت از خود چیزی بگوید و همیشه به سخنان ائمه معصومین استناد می کرد. او بعد از خدا از رسول الله و ائمه اطهار(علیهم السلام) به طور کامل تبعیت می کرد و نسبت به مولا علی ابن ابیطالب(ع) عشق می ورزید و دائما نهج البلاغه می خواند. این شهید بزرگوار در کارها در پی نتیجه نبود بلکه راهی را که خدا می پسندید انتخاب می کرد و به دنبال این نبود چه کسی از آن خوشش می آید یا نه بلکه حرف حق را جاری می کرد.

شهید چمران طراح اصلی جنگ تا سال 1360 بود و از ابتکارات شهید چمران این بود که ایشان اعتقادی به جنگ منظم با توجه به توان نظامی ایران نداشت و اگر طبق نظر بنی صدر عمل می کردیم همان 48 ساعت اولیه صدام به هدفش می رسید چون تجهیزات نظامی ما قابل مقایسه با امکانات رژیم بعث عراق نبود.

تأسیس ستاد جنگهای نامنظم ، طرح سد خاکی بر رود کرخه نور در محور ده کوه(با زدن این سد، تا آخر جنگ تحمیلی یک لشگر از عراق پشت سد مانده بود)، سد خاکی کرخه از طرار، پل چولانه، احداث پلهایی بر روی وحشی ترین رودخانه ها به وسیله تیوپ تراکتور ، سازماندهی واحدهای چریکی 11 نفره، آموزش حرکت های تخصصی پیاده نظامی و... از دیگر طرحهای ابتکاری شهید چمران می باشند.

سردار حسن شاه حسینی
همرزم شهید چمران


شهدا زنده اند الله اکبر ::: دوشنبه 88/4/1::: ساعت 11:39 صبح
<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 33
بازدید کل : 91891
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره خودم ::.
.:: پیوند های روزانه ::.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
فرهنگ شهادت
.:: لوگوی دوستان::.

.:: فهرست موضوعی ::.
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت شیراز
مرکز نشر فرهنگ شهادت