سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فرهنگ شهادت
خوی ها، بخشش های خداوند ـ عزّوجلّ ـ است . لذا هرگاه خداوند بنده ای را دوست بدارد، به او خویی خوش می بخشد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
 

در لبنان

بعد از وفات عبدالناصر، ایجاد پایگاه چریکی مستقل، برای تعلیم مبارزان ایرانی، ضرورت پیدا می‏کند و لذا دکتر چمران رهسپار لبنان می‏شود تا چنین پایگاهی را تأسیس کند.

او به کمک امام موسی‏صدر، رهبر شیعیان لبنان، حرکت محرومین و سپس جناح نظامی آن، سازمان «امل» را براساس اصول و مبانی اسلامی پی‏ریزی نموده که در میان توطئه‏ها و دشمنی‏های چپ و راست، با تکیه بر ایمان به خدا و با اسلحة شهادت، خط راستین اسلام انقلابی را پیاده می‏کند و علی‏گونه در معرکه‏های مرگ و حیات به آغوش گرداب خطر فرو می‏رود و در طوفان‏های سهمناک سرنوشت، حسین‏وار به استقبال شهادت می‏تازد و پرچم خونین تشیع را در برابر جبارترین ستم‏گران روزگار، صهیونیزم اشغال‏گر و هم‏دستان خونخوار آنها، راست‏گرایان «فالانژ»، به اهتزاز درمی‏آورد و از قلب بیروت سوخته و خراب تا قله‏های بلند کوه‏های جبل‏عامل و در مرزهای فلسطین اشغال شده از خود قهرمانی‏ها به یادگار گذاشته؛ در قلب محرومین و مستضعفین شیعه جای گرفته و شرح این مبارزات افتخارآمیز با قلمی سرخ و به شهادت خون پاک شهدای لبنان، بر کف خیابان‏های داغ و بر دامنة کوه‏های مرزی اسرائیل برای ابد ثبت گردیده است.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران:

دکتر چمران با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران، بعد از 23 سال هجرت، به وطن باز می‏گردد. همه تجربیات انقلابی و علمی خود را در خدمت انقلاب می‏گذارد؛ خاموش و آرام ولی فعالانه و قاطعانه به سازندگی می‏پردازد و همة تلاش خود را صرف تربیت اولین گروه‏های پاسداران انقلاب در سعدآباد می‏کند. سپس در شغل معاونت نخست‏وزیر در امور انقلاب شب و روز خود را به خطر می‏اندازد تا سریع‏تر و قاطعانه‏تر مسئله کردستان را فیصله دهد تا اینکه بالاخره در قضیة فراموش ناشدنی «پاوه» قدرت ایمان و ارادة آهینن و شجاعت و فداکاری او بر همگان ثابت می‏گردد.

در کردستـان:

در آن شب مخوف پاوه، همة امیدها قطع شده بود و فقط چند پاسدار مجروح، خسته و دل‏شکسته در میان هزاران دشمن مسلح به محاصره افتاده بودند. اکثریت پاسداران قتل‏عام شده بودند و همة شهر و تمام پستی و بلندی‏ها به دست دشمن افتاده بود و موج نیروهای خونخوار دشمن لحظه به ‏لحظه نزدیک‏تر می‏شد. باران گلوله می‏بارید و می‏رفت تا آخرین نقطه مقاومت نیز در خون پاسداران غرق گردد. ولی دکتر چمران با شهامت و شجاعت و ایثارگری فراوان توانست این شب هولناک را با پیروزی به صبح امید متصل کند و جان پاسداران باقی‏مانده را نجات دهد و شهر مصیبت‏زده را از سقوط حتمی برهاند.

آنگاه فرمان انقلابی امام‏خمینی(ره) صادر شد. فرماندهی کل قوا را به دست گرفت و به ارتش فرمان داد تا در 24 ساعت خود را به پاوه برساند و فرماندهی منطقه نیز به عهدة دکتر چمران واگذار شد.

رزمندگان از جان گذشته انقلاب، اعم از سرباز و پاسدار به حرکت درآمدند و همة تجارب انقلابی، ایمان، فداکاری، شجاعت،‌قدرت رهبری و برنامه‏ریزی دکتر چمران در اختیار نیروهای انقلاب قرار گرفت و عالی‏ترین مظاهر انقلابی و شکوهمندترین قهرمانی‏ها به وقوع پیوست و در عرض 15 روز شهرها و راه‏ها و مواضع استراتژیک کردستان به تصرف نیروهای انقلاب اسلامی درآمد و کردستان از خطر حتمی نجات یافت و مردم مسلمان کرد با شادی و شعف به استقبال این پیروزی رفتند.

وزارت دفـاع:

دکتر چمران بعد از این پیروزی بی‏نظیر به تهران احضار شد و از طرف رهبر عالیقدر انقلاب، امام‏خمینی(ره)، به وزارت دفاع منصوب گردید.

در پست جدید، برای تغییر و تحول ارتش از یک نظام طاغوتی، به یک سلسله برنامه‏های وسیع بنیادی دست زد که پاک‏سازی ارتش و پیاده کردن برنامه‏های اصلاحی از این قبیل است تا به یاری خدا و پشتیبانی ملت، ارتشی به وجود آید که پاسدار انقلاب و امنیت  استقلال کشور باشد و رسالت مقدس اسلامی ما را به سرمنزل مقصود برساند.

مجلـس:

دکتر مصطفی چمران در اولین دور انتخابات مجلس شورای اسلامی، از سوی مردم تهران به نمایندگی انتخاب شد و تصمیم داشت در تدوین قوانین و نظام جدید انقلابی، بخصوص در ارتش،‌ حداکثر سعی و تلاش خود را بکند تا ساختار گذشتة ‌ارتش به نظامی انقلابی و شایسته ارتش اسلامی تبدیل شود. در یکی از نیایش‏های خود بعد از انتخاب نمایندگی مردم در مجلس شورای اسلامی، اینسان خدا را شکر می‏گوید: «خدایا، مردم آنقدر به من  محبت کرده‏اند و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار کرده‏اند که به راستی خجلم و آنقدر خود را کوچک می‏بینم که نمی‏توانم از عهده آن به درآیم. خدایا، تو به من فرصت ده، توانایی ده تا بتوانم از عهده برآیم و شایستة این همه مهر و محبت باشم.»

وی سپس به نمایندگی رهبر کبیر انقلاب اسلامی در شورایعالی دفاع منصوب شد و مأموریت یافت تا بطور مرتب گزارش کار ارتش را ارائه کند.

در خوزستـان:

گروهی از رزمندگان داوطلب، به گِرد او جمع شدند و او با تربیت و سازماندهی آنان، ستاد جنگ‏های نامنظم را در اهواز تشکیل داد. این گروه کم‏کم قوت گرفت و منسجم شد و خدمات زیادی انجام داد. تنها کسانی که از نزدیک شاهد ماجراهای تلخ و شیرین،‌ پیروزی‏ها و شکست‏ها، شهامت‏ها و شهادت‏ها و ایثارگری‏های آنان بودند، به گوشه‏ای از این خدمات که دکترچمران شخصاً مایل به تبلیغ و بازگویی آنها نبود، آگاهی دارند.

ایجاد واحد مهندسی فعال برای ستاد جنگ‏های نامنظم یکی از این برنامه‏ها بود که به کمک آن، جاده‏های نظامی به سرعت در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپ‏های آب در کنار رود کارون و احداث یک کانال به طول حدود بیست کیلومتر و عرض یک متر در مدتی حدود یک‏ماه، آب کارون را به طرف تانک‏های دشمن روانه ساخت، به طوری که آنها مجبور شدند چند کیلومتر عقب‏نشینی کنند و سدی عظیم مقابل خود بسازند و با این عمل فکر تسخیر اهواز را برای همیشه از سر به دور دارند.

یکی از کارهای مهم و اساسی او از همان روزهای اول، ایجاد هماهنگی بین ارتش، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی بود که در منطقه حضور داشتند. بازده این حرکت و شیوة جنگ مردمی و هماهنگی کامل بین نیروهای موجود، تاکتیک تقریباً جدید جنگی بود؛ چیزی که ابرقدرت‏ها قبلاً فکر آن را نکرده بودند. متأسفانه این هماهنگی در خرمشهر بوجود نیامد و نیروهای مردمی تنها ماندند. او تصمیم داشت به خرمشهر نیز برود، ولی به علت عدم وجود فرماندهی مشخص در آنجا و خطر سقوط جدی اهواز، موفق نشد ولی چندین‏بار نیروهایی بین دویست تا یک‏هزار نفر را سازماندهی کرده و به خرمشهر فرستاد و آنان به کمک دیگر برادران مقاوم خود توانستند در جنگی نابرابر مقابل حملات پیاپی دشمن تا مدت‏ها مقاومت کنند.


شهدا زنده اند الله اکبر ::: چهارشنبه 88/4/3::: ساعت 10:50 صبح
 

بِسْمِ‏الله الرََّّحْمنِ الرََّّحیمِ

من‏المؤمنین‏رجال‏صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی‏نحبه و منهم من ینتظر و مابدلوا تبدیلا.

«قرآن کریم- الاحزاب آیه23»

سخن گفتن از شهیدی با ابعاد گوناگون، ‌از اسوه‏ای که جمع اضداد بود، از آهن و اشک، ‌از شیر بیشة نبرد و عارف شب‏های قیرگون، از پدر یتیمان و دشمن سرسخت کافران بسیار سخت بلکه محال است.

سخن گفتن از شهید دکتر مصطفی چمران، این مرد عمل و نه مرد سخن، این نمونه کامل هجرت، جهاد و شهادت، این شاگرد مکتب علی(ع)، این مالک‏اشتر جنوب لبنان و حمزة کربلای خوزستان سخت و دشوار است. چرا که حتی نمی‏توان یکی از ابعاد وجودی او را آنگونه که هست، توصیف کرد و نبایست انتظار داشت که بتوانیم تصویر کاملی در این مختصر از او ترسیم نمایئم، که مردان و رهروان راه علی(ع) و حسین(ع) را با این کلمات مادی و معیارهای خاکی نمی‏شود توصیف نمود و سنجید.

این مروری است گذرا و سریع، بر حیات کوتاه اما پرحادثه و سراسر تلاش، ایثار، عشق و فداکاری شهید دکتر مصطفی چمران.

تـولد:

دکتر مصطفی چمران در سال 1311 در تهران، خیابان پانزده خرداد، بازار آهنگرها، سرپولک متولد شد.

تحصیـلات:

وی تحصیلات خود را در مدرسه انتصاریه، نزدیک پامنار، آغاز کرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ در دانشکده فنی دانشگاه تهران ادامه تحصیل داد و در سال 1336 در رشتة الکترومکانیک فارغ‏التحصیل شد و یک‏سال به تدریس در دانشکدة‌ فنی پرداخت.

وی در همة دوران تحصیل شاگرد اول بود. در سال 1337 با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز به امریکا اعزام شد و پس از تحقیقات‏علمی در جمع معروف‏ترین دانشمندان جهان در دانشگاه کالیفرنیا و معتبرترین دانشگاه امریکا –برکلی- با ممتازترین درجة علمی موفق به اخذ دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما گردید.


فعـالیت‏های اجتماعی:

از 15سالگی در درس تفسیر قرآن مرحوم آیت‏الله طالقانی، در مسجد هدایت، و درس فلسفه و منطق استاد شهید مرتضی مطهری و بعضی از اساتید دیگر شرکت می‏کرد و از اولین اعضاء انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سیاسی دوران دکتر مصدق از مجلس چهاردهم تا ملی شدن صنعت‏نفت شرکت داشت و از عناصر پرتلاش در پاسداری از نهضت‏ملی ایران در کشمکش‏های مرگ و حیات این دوره بود. بعد از کودتای ننگین 28 مرداد و سقوط حکومت دکتر مصدق،‌ به نهضت مقاومت ملی ایران پیوست و سخت‏ترین مبارزه‏ها و مسئولیت‏های او علیه استبداد و استعمار شروع شد و تا زمان مهاجرت از ایران، بدون خستگی و با همه قدرت خود، علیه نظام طاغوتی شاه جنگید و خطرناک‏ترین مأموریت‏ها را در سخت‏‏ترین شرایط با پیروزی به انجام رسانید.

در امریکا، با همکاری بعضی از دوستانش، برای اولین‏بار انجمن اسلامی دانشجویان امریکا را پایه‏ریزی کرد و از مؤسسین انجمن دانشجویان ایرانی در کالیفرنیا و از فعالین انجمن دانشجویان ایرانی در امریکا به شمار می‏رفت که به دلیل این فعالیت‏ها، بورس تحصیلی شاگرد ممتازی وی از سوی رژیم شاه قطع می‏شود. پس از قیام خونین 15 خرداد سال 1342 و سرکوب ظاهری مبارزات مردم مسلمان به رهبری امام‏خمینی(ره) دست به اقدامی جسورانه و سرنوشت‏ساز می‏زند و همه پل‏ها را پشت‏سر خود خراب می‏کند و به همراه بعضی از دوستان مؤمن و هم‏فکر، رهسپار مصر می‏شود و مدت دو سال، در زمان عبدالناصر،‌ سخت‏ترین دوره‏های چریکی و جنگ‏های پارتیزانی را می‏آموزد و به عنوان بهترین شاگرد این دوره شناخته می‏شود و فوراً مسئولیت تعلیم چریکی مبارزان ایرانی به عهدة او گذارده می‏شود.

به علت برخورداری از بینش عمیق مذهبی، از ملی‏گرایی ورای اسلام گریزان بود و وقتی در مصر مشاهده کرد که جریان ناسیونالیسم عربی باعث تفرقة مسلمین می‏شود، به جمال عبدالناصر اعتراض کرد و ناصر ضمن پذیرش این اعتراض گفت که جریان ناسیونالیسم عربی آنقدر قوی است که نمی‏توان به راحتی با آن مقابله کرد و با تأسف تأکید می‏کند که مات هنوز نمی‏دانیم که بیشتر این تحریکات از ناحیة دشمن و برای ایجاد تفرقه در بین مسلمانان است. به دنبال آن، به چمران و یارانش اجازه می‏دهد که در مصر نظرات خود را بیان کنند.


شهدا زنده اند الله اکبر ::: چهارشنبه 88/4/3::: ساعت 10:45 صبح
 

شهید دکتر مصطفی چمران ثروت و گنجی عظیمی بود که با روحی والا آمیخته شده بود و زمانه کمتر مثال ایشان را دیده است اسرار عالم الهی تمام هدفش بود و روح و قلبش جذب حضرت حق و در دریای عشق الهی غرق شده بود و بدنش را در خدمت خدا و انسان قرار داد و تمام رفتار و حرکاتش بر اساس همین واقعیت «ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی للله رب العالمین»بود.


شهدا زنده اند الله اکبر ::: دوشنبه 88/4/1::: ساعت 12:7 عصر
 

زندگی پرفراز و نشیب مصطفی چمران، از ایران تا آمریکا و از جبل‌عامل لبنان تا دهلاویه خوزستان و از دانشگاه تا جنگ و مبارزه، از جمله برگ‌های افتخارآفرین است. چندی پیش، «غاده چمران» همسر لبنانی شهید چمران، بخش‌هایی از زندگی مشترک خود با مصطفی چمران را بازگو نمود و این اظهارات تحت عنوان کتاب «نیمه پنهان ماه» به چاپ رسید.

آنچه می‌خوانید، بخش‌هایی از این کتاب است: پدرم بین آفریقا و چین تجارت می‌کر د و من فقط خرج می‌کردم، هر طوری که می‌خواستم. پاریس و لندن را خوب می‌شناختم، چون همه لباس‌هایم را از آنجا می‌خرید.
در طی دیداری که به اصرار امام موسی صدر برگزار شد، ایشان به من گفت: «ما مؤسّسه‌ای داریم برای نگهداری بچّه‌های یتیم. فکر می‌کنم کار در آنجا با روحیه شما سازگار باشد. من می‌خواهم شما بیایی آنجا با چمران آشنا شوی» و تا قول رفتن به مؤسّسه را از من نگرفت، نگذاشت برگردم.

یک شب در تنهایی همانطور که داشتم می‌نوشتم، چشمم به یک نقّاشی که در تقویمی‌چاپ شده بود، افتاد. یکی از نقّاشی‌ها زمینه‌ای کاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی، شمع کوچکی می‌سوخت که نورش در مقابل این ظلمت، خیلی کوچک بود. زیر نقّاشی به عربی شاعرانه‌ای نوشته شده بود:
«من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهم و کسی که دنبال نور است، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود».
آن شب، تحت تاثیر این شعر و نقّاشی خیلی گریه کردم.

هنوز پس از گذشت این مدّت، نمی‌توانم نهایت حیرتم را در اوّلین برخورد با شاعر آن شعر و نقّاش آن تصویر درک کنم. او کسی نبود جز «مصطفی چمران»... .

مصطفی لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم، فکر می‌کردم کسی که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می‌ترسند، باید آدم قسی‌ای باشد، حتی می‌ترسیدم، اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیر کرد... .
مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته‌های من، گفت: «هر چه نوشته‌اید خوانده‌ام و دورادور با روحتان پرواز کرده‌ام» و اشک‌هایش سرازیر شد... .

من با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بودم. حجاب درستی نداشتم و ... .
یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می‌رفتیم، مصطفی در داخل ماشین هدیه‌ای به من داد. اوّلین هدیه‌اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم، خیلی خوشحال شدم و همانجا باز کردم دیدم روسری است. یک روسری قرمز با گل‌های درشت. من جا خوردم امّا او لبخند زد و به شیرینی گفت: «بچه‌ها دوست دارند شما را با روسری ببینند».

من می‌دانستم بقیه افراد به مصطفی حمله می‌کنند که شما چرا خانمی‌را که حجاب ندارد می‌آوری مؤسّسه، ولی مصطفی خیلی سعی می‌کرد ـ خودم متوجّه می‌شدم ـ مرا به بچه‌ها نزدیک کند. نگفت این حجابش درست نیست، مثل ما نیست، فامیل و اقوام آنچنانی دارد، اینها روی من تاثیر گذاشت. او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد، به اسلام آورد... .

آن روز همین که رسید خانه (دو ماه از ازدواجشان گذشته بود) در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید «چرا می‌خندی» و غاده که چشم‌هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت «مصطفی تو کچلی ... من نمی‌دانستم!» مصطفی هم شروع کرد به خندیدن... .

...گفتند داماد باید بیاید کادو بدهد به عروس. این رسم ماست. داماد باید انگشتر بدهد. من اصلا فکر اینجا را نکرده بودم. مصطفی وارد شد و یک کادو آورد، رفتم باز کردم دیدم شمع است. کادوی عقد، شمع آورده بود. متن زیبایی هم کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم. همه گفتند چی هست، گفتم «نمی‌توانم نشان بدهم» اگر می‌فهمیدند می‌گفتند داماد دیوانه است. برای عروس کادو شمع آورده.

مادرم گفت: «حال شما را کجا می‌خواهد ببرد؟ کجا خانه گرفته؟» گفتم: می‌خواهم بروم مؤسسه با بچه‌ها » مادرم رفت آنجا را دید، فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت ... .
مادرم یک هفته بیمارستان بستری بود ... مصطفی دست مادرم را می‌بوسید و اشک می‌ریخت. مصطفی خیلی اشک می‌ریخت. مادرم تعجب کرد. شرمنده شده بود از این همه محبت.

روزی که مصطفی به خواستگاری‌اش آمد مامان به او گفت: «شما می‌دانید این دختر که می‌خواهید با او ازدواج کنید چطور دختری است؟ این صبح‌ها که از خواب بلند می‌شود هنوز رفته که صورتش را بشوید و مسواک بزند کسی تختش را مرتب کرده لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده و قهوه آماده کرده‌اند. شما نمی‌توانید با مثل این دختر زندگی کنید، نمی‌توانید برایش مستخدم بیاورید اینطور که در خانه‌اش هست». مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: «من نمی‌توانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول می‌دهم تا زنده‌ام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت» و تا شهید شد، اینطور بود. حتی وقت‌هایی که در خانه نبودیم در اهواز در جبهه اصرار می‌کرد خودش تخت را مرتب کند. می‌رفت شیر می‌آورد خودش قهوه نمی‌خورد ولی می‌دانست ما لبنانی‌ها عادت داریم، درست می‌کرد.

... من گاهی به نظرم می‌آمد مصطفی سعه‌ای دارد که می‌تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه سختی‌های زندگی مشترکمان در مدرسه جبل عامل را.
خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه چهارصد یتیم ... یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان ( که لبنانی‌ها رسم دارند و دور هم جمع می‌شوند ) مصطفی مؤسسه ماند نیامد خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم؛ «دوست دارم بدانم چرا نیامدید خانه پدرم» مصطفی گفت، الان عید است خیلی از بچه‌ها رفته‌اند پیش خانواده‌هایشان اینها که رفته‌اند وقتی برگردند برای این دویست، سیصد نفری که در مدرسه مانده‌اند تعریف می‌کنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچه‌ها ناهار بخورم سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند». گفتم: «خوب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردید؟ و نان و پنیر و چای خوردید» گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفتم: «شما دیر آمدید بچه‌ها نمی‌دیدند شما چی خورده‌اید» اشکش جاری شد گفت: «خدا که می‌بیند».

آخرین نامه مصطفی را باز کرد و شروع به خواندن کرد: «من در ایران هستم ولی قلبم با تو در جنوب است در مؤسسه در صور. من با تو احساس می‌کنم فریاد می‌زنم می‌سوزم و با تو می‌دوم زیر بمباران و آتش. من احساس می‌کنم با تو به سوی مرگ میروم، به سوی شهادت؛ به سوی لقای خدا با کرامت. من احساس می‌کنم هر لحظه با تو هستم حتی هنگام شهادت. حتی روز آخر در مقابل خدا. وقتی مصیبت روی وجود شما سیطره می‌کند، دستتان را روی دستم بگیرید و احساس کنید که وجودتان در وجودم ذوب می‌شود. عشق را در وجودتان بپذیرید. دست عشق را بگیرید. عشق که مصیبت را به لذت تبدیل می‌کند مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت...».

حتی حاضر نبود کولر روشن کند. اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ. پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون می‌آمد اما می‌گفت، «چطور کولر روشن کنم وقتی بچه‌ها در جبهه زیر گرما می‌جنگند».
غاده اگر می‌دانست مصطفی این کارها را می‌کند، عقب نمی‌آید اهواز می‌ماند و اینقدر به خودش سخت می‌گیرد هیچ وقت دعا نمی‌کرد زخمی‌ بشود و تیر به پایش بخورد. هر کس می‌آمد مصطفی می‌خندید و می‌گفت: «غاده دعا کرده من تیر بخورم و دیگر بنشینم سر جایم».

قرار نبود برگردد... من امشب برای شما برگشته‌ام
- نه مصطفی تو هیچ وقت به خاطر من برنگشته‌ای برای کارت آمدی
- امشب بر گشتم به خاطر شما از احمد سعیدی بپرس من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم هواپیما نبود. تو می‌دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده‌ام ولی امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپیمای خصوصی آمدم که اینجا باشم... .
وارد اتاق شدم دیدم مصطفی روی تخت دراز کشیده فکر کردم خواب است او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت یک روز که آمدم دمپایی‌هایش را بگذارم جلوی پایش خیلی ناراحت شد دوید دو زانو شد و دست‌هایم را بوسید... آن شب خیلی تعجب کردم که وقتی حتی پایش را بوسیدم تکان نخورد احساس کردم بیدار است اما چیزی نمی‌گوید چشم‌هایش را بسته بود... و گفت: «من فردا شهید می‌شوم» ... ولی من می‌خواهم شما رضایت بدهید اگر رضایت ندهید شهید نمی‌شوم ... من فردا از اینجا می‌روم و می‌خواهم با رضایت کامل شما باشد... آخر رضایتم را گرفت ... نامه‌ای داد که وصیjعل گذشته به مصطفی فکر می‌کرد؟ مصطفی که کنار اوست. نگاهش کرد. گفت: «یعنی فردا که بروی دیگر تو را نمی‌بینم؟» مصطفی گفت :«نه» غاده در صورتش دقیق شد و بعد چشمهایش را بست گفت: «باید یاد بگیرم، تمرین کنم چطور صورتت را با چشم بسته ببینم» یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود دیگر بر نمی‌گردد. دویدم و کلت کوچکم را بر داشتم آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود ... مصطفی در اتاق نبود... .
...بعد بچه‌ها آمدند که ما را ببرند بیمارستان گفتند دکتر زخمی‌ شده، من بیمارستان را می‌شناختم وارد حیاط که شدیم من دور زدم رفتم طرف سردخانه. می‌دانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است زخمی ‌نیست.
من آگاه بودم که مصطفی دیگر تمام شد... .
احساس می‌کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص ... مصطفی ظاهر زندگیش همه سختی بود. واقعا توی درد بود مصطفی. خیلی اذیت شد. شب‌ها گریه می‌کرد راه می‌رفت ..بیدار می‌ماند ..آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده، آرامش گرفتم.

چون ما در تهران خانه نداشتیم، در مسجد محل، محله بچگی‌اش غسلش داده بودند و او با آرامش خوابیده بود من سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم ... .
... تا ظهر مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها برمی‌گشتم آن لحظه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد... . بعد از شهادت مصطفی از خانه بیرون آمدم چون مال دولت بود هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم حتی پول داشتم خرج کنم ... .
... هر شب را یکجا می‌خوابیدم و بیشتر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفی ... .

از لبنان که آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه و در ایران هم که هیچ ... .
می‌گفت دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یکجور نداشته باشم بهتر است ... .
خدایا من از تو یک چیز می‌خواهم با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار! من می‌خواهم که بعد از مرگ او را ببینم در پرواز. خدایا! می‌خواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می‌خواهم به من فکر کند مثل گلی زیبا که در راه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود. می‌خواهم غاده به من فکر کند، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه.
می‌خواهم او به من فکر کند، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی‌نهایت

غاده چمران


شهدا زنده اند الله اکبر ::: دوشنبه 88/4/1::: ساعت 12:6 عصر
 

*برش اول:
فروردین1360 روستای هوفل سوسنگرد

صبح از سنگر کمین پشت رودخانه کرخه به خط خودمان برمی گشتیم. من بودم و ناصر جوهرزاده دوست جاودانه ام که بعدها در کربلای 5 شهید شد و مظاهر که تهرانی بود. نام خانوادگی مظاهر را به یاد نمی آورم.

با قایق عرض رودخانه را به سوی سنگرهای "هوفل" طی می کردیم که قایقی از سمت "سبحانیه" و در مسیر جریان رودخانه با سرعت به سمت ما آمد. با هم به کناره رسیدیم. با به هم رسیدن قایق ها و پژواک صدای آن ها عراقی ها چند خمپاره 81 به رودخانه زدند.مثل همیشه! دکتر چمران بود و علی عباس که لبنانی بود و چند روز بعد همان جا شهید شد و یک نفر دیگر که به یاد نمی آورمش .

پس از سلام و حال و احوال متوجه شدیم دکتر قصد داشته پیش از روشن شدن هوا خودش را به سید خلف برساند اما نتوانسته بود. احتمالا همراهانش به دلیل ناامنی حاشیه رود خانه تعلل کرده بودند تا هوا روشن شود. هنوز هم شتاب داشت.در ده سید خلف نیروهای شهید علیرضا ماهینی که از نیروهای زبده ستاد جنگ های نامنظم و بوشهری بودند، استقرار داشتند.

در هوفل که شرق سوسنگرد واقع می شد، سنگرها بسیار کوچک و با سقف کوتاه بودند و برای استراحت 2 تا 3 نفر توسط نیروهای ارتشی- که پیش از ما آن جا مستقر بودند- ساخته شده بود. دکتر را برای صرف صبحانه به یکی از اتاق های ده در میان ویرانه ها دعوت کردیم. کسی از آمدن او خبر نداشت. تعدادی از بچه ها را صدا کردم .آمدند و آتشی افروختند و کتری های بزرگ آب جوش را آماده کردند وچای حاضر شد و نان وپنیر هم.

دکتر از جابجایی عراقی ها در سمت غرب - مقابل سوسنگرد- پرسید. پاسخ گفتیم.عراقی ها نیروهایشان را طوری مستقر کرده بودند که سوسنگرد را در دهانه یک هشتی قرار داده بود. ما با عراقی ها مشترکا یک مثلث متساوی الساقین می ساختیم که در دو ساق آن عراقی ها بودند و یک ضلع آن هم ما بودیم.اما تقریبا سه زاویه در اختیار عراقی ها بود و ما خط مستقیمی در ضلع سوم و داخل مثلث در امتداد وتر و دوسوی کرخه را در اختیار داشتیم.

زوایای این مثلث یکی تپه های ا...اکبر و شحیطیه بود ، دیگری هم 5 کیلومتری شمال غربی سوسنگرد و زاویه سوم دهلاویه بود.

صبحانه که خوردیم دکتر عازم شد.دستی بر شانه مظاهر زد و پرسید چه آرزویی داری ؟ مظاهر کمی مکث کرد و گفت: آرزو دارم رویاروی عراقی ها شهید بشوم و با دست نشان داد که آرزو دارد ضربدری با تیر دوخته شود و کمی اشک در چشم هایش حلقه بست و دکتر هم متاثر شد. بعد از لحظاتی رو به من کرد و گفت شما چی؟آرزوت چیه؟ گفتم وا... من بلد نیستم مثل مظاهر آرزو کنم، من آرزو دارم هر چه می تونم عراقیا با تیر بدوزم! بلند خندید. گفتم خودت چی دکتر؟ گفت اول آرزوی تو و بعد آرزوی مظاهر!

دکتر از پا ننشست و در دهلاویه یعنی در انتهای همان مثلث لعنتی شهید شد ولی مظاهر را باز در عملیات فتح المبین در رقابیه دیدم.سر حال و قبراق، امیدوارم مانده باشد و هیچ دست پلیدی آن پیکر نازنین را به تیر ندوخته باشد.

* برش دوم:
نیمه اردی بهشت 60 روستای " سید حمد" سوسنگرد:

منتظر ناهار پشت خاکریز رود خانه پرسه می زدیم . کنار رودخانه هم سیروس غریبی و ا...کرم محمدی مشغول تعمیر قایق ها بودند. یکی از بچه ها داد زد : "دکتر چمران اومد" دکتر دست دور گردن سیروس از راه باریکی که در خاکریز رودخانه بریده بودیم وارد شد. با همه روبوسی کرد و احوالپرسی . کاظم اخوان با چابکی مشغول عکس گرفتن بود و دو لبنانی و احتمالا حسین نصیری که به خاطر قد و قامت رشیدش ما خیال می کردیم لبنانی! است ، همراه او بودند.

"عباس کهزادی" فرمانده ما - که چند شب بعد شهید شد- به پیشواز دکتر آمد و با هم به اتاق بزرگی که دیوارهای گلین قطور داشت رفتند.نیم ساعت بعد عباس به من گفت: دکتر طرح عملیات مهمی را می خواهد به ما بدهد. با چند تا از بچه ها که توانایی بالایی داشته باشند، بیایید.

حدود ساعت یک ونیم بعد از ظهر در اتاقی که بی شباهت به سونا نبود، جمع شدیم.دکتر سریع آغاز سخن کرد و گفت: سوسنگرد در تهدید مداوم است و ما باید این هشتی نیروهای عراقی را بشکنیم. یا باید از سمت سوسنگرد و ده ماویه و دهلاویه پیشروی کنیم و یا باید از تپه های ا..اکبر و شحیطیه آن ها را عقب برانیم.از سمت سوسنگرد دشمن کاملا هوشیار است و منتظر حمله ماست اما از سمت تپه ها چون خیال می کند ما نمی توانیم از مرداب ها بگذریم و تا حالا هم ما آن جا تحرکی نداشته ایم، کاملا غافل است.

دکتر ادامه داد: عراقی ها در تپه ا...اکبر بیش از سی تانک و نفر بر مستقر کرده اند که اگر آتش تهیه سنگین هم بریزیم ممکن است با توجه به اشراف آنها بر دشت و مرداب ها مانع پیشروی ما بشوند.ماموریت شما حمله به تانک ها و نفربرها پیش ازریخته شدن آتش تهیه است.نارنجک های مخصوصی هم از خارج آورده ایم که پیش از عملیات تا پای تپه باید آن ها را ببرید.البته دکتر در توصیف نارنجک ها و قدرت تخریبشان چیزهایی گفت که چندان همان زمان هم در فهم ما نگنجید.

دکتر صراحتا گفت:هیچکدام از شما باز نخواهید گشت.اگر موفق به انهدام تانک ها بشوید و از دست عراقی ها زنده بمانید ، زیر آتش تهیه خودمان از بین می روید و اگر از آتش تهیه هم جان به در بردید نیروهای پیاده ما شما را با عراقی ها از پا در می آورند.

شاید هیچ کس به جز آنانی که چنین روحیاتی را تجربه کرده باشند باور نکنند که ما با چه شوقی برخاستیم و پس از خداحافظی با دکتر خودمان را سازمان جدید دادیم و از همان شب، شناسایی پشت دشمن را آغاز کردیم.

هر شب دو نفر ابتدا از مرداب می گذشت و بعد از خط عراقی ها. نقشه آرایش تانک های عراقی ها را تهیه کردیم و تقسیم تانک و نفربر برای افراد هم انجام شد.

سحرگاهی در اواخر اردی بهشت ماه ، من و سیروس در حاشیه مرداب در انتظار محمد رضا زارع که دو صندوق نارنجک را نزدیکی تپه برده بود و ا...کرم محمدی و تاجیک که پشت عراقی ها رفته بودند، نشسته بودیم که تیر اندازی عراقی ها به سمت ما، خبرهای بدی با خود آورد.

هوا روشن شد و تاجیک و محمدی نیامدند .سال ها بعد که محمدی از اسارت برگشت ، گفت: عراقی ها متوجه ما که شدند چند ساعت تلاش کردند تا هر دوی ما را زنده دستگیر کنند و وقتی به ما رسیدند تاجیک با تنها نارنجک خود به شهادت رسید و من که هیچ سلاحی همراه نداشتم اسیر شدم.در شب های شناسایی ما فقط اجازه داشتیم یک نارنجک برداریم و آن هم بنا بود پیش از آنکه اسیر شویم مصرف خودمان کنیم تا دشمن به ما و اطلاعاتمان دست نیابد.

تهور دکتر چمران بی اندازه بود.سر انجام پس از آنکه یارانمان باز نگشتند،از آن طرح منصرف شد و با آتش باری سنگین ، نیروهای پیاده جنگ های نامنظم را فاتح تپه های ا...اکبر و شحیطیه کرد. هم سوسنگرد را از شبه محاصره خارج کرد و هم بخشی از خاک ایران عزیز را آزاد نمود.

یاد چمران و همه فرماندهان "ستاد هماهنگی جنگ های نامنظم" ماندگار باد.

محمد دادفر


شهدا زنده اند الله اکبر ::: دوشنبه 88/4/1::: ساعت 12:5 عصر
 

تابلوی‌ افتاده‌ کنار جاده‌ را برداشت‌ و دوباره‌ در زمین‌ فرو کرد. روی‌ تابلو نوشته‌ شده‌ بود: «به‌ طرف‌ سوسنگرد».
آنجا را مثل‌ کف‌ دستش‌ می‌شناخت‌ و می‌دانست‌ عراقیها دیر یا زود بعد از هویزه‌ به‌ سراغ‌ سوسنگرد می‌آیند. خداخدا می‌کرد که‌ فرماندهان‌ زودتر برسند. منتظر چمران‌ بود و یکی‌ دو نفر دیگر که‌ از اهواز می‌آمدند و قرار بود برای‌ دفاع‌ از شهر سوسنگرد نقشه‌ای‌ بریزند. برای‌ همین‌، در جادة‌ ورودی‌ شهر ایستاده‌ بود و انتظار می‌کشید.
قبلاً از داخل‌ دوربینش‌ دیده‌ بود که‌ عراقیها شهر را به‌ محاصره‌ درآوردند، امّا برای‌ مقابله‌ با عراقیها به‌ نیروی‌ بیشتری‌ نیاز بود. اگر دست‌دست‌ می‌کردند، شهر سقوط‌ می‌کرد. این‌ برای‌ اسماعیل‌ که‌ مسئولیت‌ حفظ‌ سوسنگرد را بر عهده‌ داشت‌، خیلی‌ سخت‌ و سنگین‌ بود.
دکتر چمران‌ که‌ آمد، عدة‌ زیادی‌ را هم‌ با خود آورد. بچه‌هایی‌ که‌ هر نفرشان‌ می‌توانستند جلوی‌ یک‌ گله‌ عراقی‌ را بگیرند. اسماعیل‌ از شوق‌ آمدن‌ چمران‌، دل‌ توی‌ دلش‌ نبود مثل‌ پسری‌ که‌ بعد از مسافرتی‌ طولانی‌ به‌ نزد پدر بیاید، دکتر را در آغوش‌ گرفت‌ و بوسید. او برای‌ اسماعیل‌ تجسّم‌ واقعی‌ یک‌ مرد بود؛ مردی‌ که‌ به‌ همة‌ علایق‌ دنیا پشت‌ پا زده‌ بود. دکتر مثل‌ همیشه‌ به‌ سراغ‌ اصل‌ مطلب‌ رفت‌.
ــ عراقیها تا کجا پیش‌ آمده‌اند؟
ــ تا پشت‌ دیوارهای‌ شهر. حتی‌ یکی‌ دوتا از تانکهایشان‌ به‌ داخل‌ شهر هم‌ آمدند که‌ جلویشان‌ را گرفتیم‌.
ــ خوب‌ حالا طرح‌ مانورتان‌ چیست‌؟
ــ باید از دو جهت‌ به‌ دشمن‌ حمله‌ کرد و...
اسماعیل‌ یک‌یک‌ به‌ سؤالات‌ دکتر چمران‌ پاسخ‌ می‌داد و راجع‌ به‌ محاصرة‌ سوسنگرد می‌گفت‌، تا آنکه‌ چمران‌ حرف‌ آخر را برای‌ شروع‌ یک‌ عملیات‌ زد.
ــ ما و نیروهایمان‌ در اختیار شما هستیم‌.
و بعد با لبخندی‌ پدرانه‌ گفت‌: «تا فرمانده‌ چه‌ دستور بدهند.»
ــ این‌ چه‌ حرفی‌ است‌ آقای‌ دکتر، ما باید از شما دستور بگیریم‌.
ــ نه‌، تعارفی‌ در کار نیست‌. شما هم‌ منطقه‌ را خوب‌ می‌شناسید و هم‌ مسئولیت‌ آن‌ را به‌ عهده‌ دارید. ما هم‌ که‌ برای‌ کمک‌ به‌ شما آمده‌ایم‌. پس‌ بسم‌ الله‌.
ــ آن‌ روز محاصرة‌ سوسنگرد شکست‌ و اسماعیل‌ اولین‌ روزهای‌ فرماندهی‌اش‌ را به‌ خوبی‌ تجربه‌ کرد. تجربه‌ای‌ که‌ سالها با او ماند و اسماعیل‌ آن‌ را در کوله‌بار خاطراتش‌ در کنارِ خاطراتِ عزیزانِ دیگری‌ چون‌ علم‌الهدی‌، موسوی‌، و جهان‌آرا آموخته‌ بود.
در پایان‌ آن‌ روز، گرچه‌ اسماعیل‌ 27 سال‌ بیشتر نداشت‌، اما مردی‌ شده‌ بود که‌ بیشتر از همة‌ سالهای‌ عمرش‌ م


شهدا زنده اند الله اکبر ::: دوشنبه 88/4/1::: ساعت 12:4 عصر
 

اشاره:
روایتی صمیمی و شاعرانه از آشنایی غاده چمران، همسرلبنانی شهید چمران پیرامون ازدواج و همراهی‌اش با دکترچمران در لبنان و ایران

شب آخر با مصطفی واقعاً عجیب بود. نمی‌دانم آن شب چی بود. صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه‌اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی این‌ها را گرفت و به من گفت «تو خیلی دختر خوبی هستی.» بعد یک دفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا.
صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یک دفعه خاموش شد، انگار سوخت. من فکر کردم «یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می‌شود، این شمع دیگر روشن نمی‌شود، نور نمی‌دهد.»

تازه داشتم متوجه می‌شدم چرا این قدر اصرار داشت و تأکید می‌کرد که امروز ظهر شهید می‌شود، مصطفی هرگز شوخی نمی‌کرد. یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود، دیگر برنمی‌گرد.
دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود، آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هرچه فریاد می‌کردم که «می‌خواهم بروم دنبال مصطفی» نمی‌گذاشتند. فکر می‌کردند دیوانه شده‌ام. کلت دستم بود! به هرحال، مصطفی رفته بود و من نمی‌دانستم چه کار کنم. در ستاد قدم می‌زدم، می‌رفتم بالا، می‌رفتم پایین و فکر می‌کردم چرا مصطفی این حرف‌ها را به من می‌زد. آیا می‌توانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد.

خیلی گریه می‌کردم، گریه سخت. تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام «خراسانی» که دوستم بود. با هم کر می‌کردیم. یک دفعه خدا آرامشی به من داد. فکر کردم «خب، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید. باید خودم را آماده کنم برای این صحنه.» مانتو شلوار قهوه‌ای سیری داشتم. آنها را پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی. حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شد و این که مصطفی امروز دیگر شهید می‌شود. او عصبانی شد، «چرا این حرف‌ها را می‌زنی؟ مصطفی هر روز در جبهه است. چرا این‌طور می‌گویی؟ چرا مدام می‌گویید مصطفی بود، بود؟ مصطفی هست!» می‌گفتم! اما امروز ظهر دیگر تمام می‌شود.»

هنوز خانه‌اش بودم که تلفن زنگ زد، گفتم «برو برادر که می‌خواهند بگویند مصطفی تمام شد.» او گفت: «حالا می‌بینی این‌طور نیست. تو داری تخیل می‌کنی.» گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم، با همه وجودم گوش می‌دادم که چه می‌گوید و او فقط می‌گفت «نه! نه!» بعد بچه‌ها آمدند که ما را ببرند بیمارستان گفتند «دکتر زخمی شده.» من بیمارستان را می‌شناختم. آنجا کار می‌کردم وارد حیاط که شدیم من دور زدم سمت سردخانه، خودم می‌دانستم مصطفی شهید شده و در سردخانه است، زخمی نیست، به من آگاه بود که مصطفی دیگر تمام شد.

رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم گفتم «اللهم تقبل مناهذاالقربان.» آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید، نکند مصطفی زخمی ... نکند، نکند.

او را بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی، به همین جسد مصطفی- که در آنجا تنها نبود، خیلی جسدها بود- که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد. احساس می‌کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص.

وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده، و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد. مصطفی ظاهر زندگیش همه سختی بود. واقعاً توی درد بود مصطفی خیلی اذیت شد. آن روزهای آخر، مساله بنی‌صدر و خیلی فشار آمده بود روی او شب‌ها گریه می‌کرد، راه می‌رفت، بیدار می‌ماند. احساس می‌کردم مصطفی دیگر نمی‌‌تواند تحمل کند دوری خدا را.
آن‌قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف می‌خواست در پرواز باشد. تحمل شهادت بهترین جوان‌ها برایش سخت بود. آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده، آرامش گرفتم. بعد دیگران آمدند و نگذاشتند پیش او بمانم.


شهدا زنده اند الله اکبر ::: دوشنبه 88/4/1::: ساعت 12:3 عصر
 

- گفتند «دکتر برای عروس هدیه فرستاده » به دو رفتم دم ِ در و بسته را گرفتم . بازش کردم . یک شمع خوش گل بود. رفتم اتاقم و چند تا تکه طلا آویزان کردم و برگشتم پیش مهمان ها ؛یعنی که این ها را مصطفی فرستاده. چه کسی می فهمید مصطفی خودش را برایم فرستاده ؟
- وای که چقدر لباسش بد ترکیب بود . امیدوار بودم برای روز عروسی حداقل یک دست لباس مناسب بپوشد که مثلا آبروداری کنم . نپوشید. با همان لباس آمد. می دانستم که مصطفی مصطفی است


شهدا زنده اند الله اکبر ::: دوشنبه 88/4/1::: ساعت 12:2 عصر
 

دکتر مصطفی چمران در سال 1311 در تهران، خیابان پانزدهم خرداد، بازار آهنگرها، سر پولک متولد شد.

وی تحصیلات خود را در مدرسه انتصاریه نزدیک پامنار آغاز کرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند و در دانشکده فنی ادامه تحصیل داد و در سال 1336 در رشته الکترومکانیک فارغ التحصیل شد و یکسال به تدریس در دانشکده فنی پرداخت.

وی در همه دوران تحصیل شاگرد اول بود، در سال 1337 با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز به امریکا اعزام شد و پس از تحقیقات علمی در جمع معروفترین دانشمندان جهان در کالیفرنیا ، معتبرترین دانشگاه امریکا (با ممتاز ترین درجه عملی) موفق به اخذ دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما گردید.

گوشه ای از فعالیت های اجتماعی:
از15 سالگی در درس تفسیر قرآن مرحوم آیت الله طالقانی در مسجد هدایت، و در درس فلسفه و منطق استاد شهید مرتضی مطهری و بعضی اساتید دیگر شرکت می کرد، از اولین اعضاء انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران و یکی از مؤسسین و فعالین انجمن دانشجویان ایرانی در کالیفرنیای امریکا به شمار می رفت. دکتر پس از قیام 15 خرداد 1342 به همراه تعدادی دوستان هم فکر خود رهسپار مصر می شود و به مدت 2 سال در زمان عبدالناصر در مصر سخت ترین دوره های چریکی و جنگ های پارتیزانی را می آموزد و به عنوان بهترین شاگرد این دوره شناخته می شود و فوراً مسئولیت تعلیم چریکی مبارزان ایرانی به او واگذار می گردد.

لبنان :
بعد از وفات عبدالناصر ایجاد پایگاه چریکی مستقلی برای تعلیم جانبازان ایرانی ضرورت پیدا می کند و لذا دکتر چمران از طرف دوستانش رهسپار لبنان می شود تا چنین پایگاهی راتاسیس کند.


پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران:
دکتر چمران با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران بعد از 23 سال هجرت به وطن باز می گردد. و همه تلاش خود را صرف تربیت اولین گروه های پاسداران در سعدآباد می نماید و سپس در شغل معاون نخست وزیر در امور انقلاب ، شب و روز، خود را به میان خطر می اندازد تا سریع تر و قاطعانه تر مسئله را فیصله دهد و بالاخره در قضیه فراموش ناشدنی (پاوه) قدرت ایمان ، اراده آهنین ، شجاعت و فداکاری او بر همگان اثبات می گردد.
وزارت دفاع:
دکتر چمران بعد از این پیروزی بی نظیر به تهران احضار شد و از طرف رهبر عالی قدر انقلاب، امام خمینی (ره) به سمت وزیردفاع منصوب گردید.
مجلس :
دکتر مصطفی چمران ، در اولین دور انتخابات مجلس شورای اسلامی از سوی مردم تهران به نمایندگی انتخاب شد و تصمیم داشت در تدوین قوانین و نظام جدید انقلابی ، خصوصاً در ارتش حداکثر سعی و تلاش خود را بنماید که از نیایش های خود بعد از انتخاب شدن به نمایندگی مردم در مجلس شورای اسلامی این گونه خدا را شکر می گوید: ((خدایا مردم آنقدر به من محبت کرده اند و آن چنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار کرده اند که راستی خجلم و آنقدر خود را کوچک می بینم که نمی توانم از عهده بدر آیم، خدایا تو به من فرصت ده، توانائی ده تا بتوانم از عهده برآیم و شایسته این همه مهر و محبت باشم.)) وی سپس به نمایندگی امام خمینی(ره) در شورای عالی دفاع منصوب شد و مأموریت یافت که به طور مرتب گزارش کار ارتش را ارائه نماید.
خوزستان:
پس از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ، چمران دوران حماسه ساز و پر تلاش دیگری را آغاز می نماید که نمونه کامل ایثارگری و شجاعت در عین فروتنی و کار مداوم بدون سر و صدا و فقط برای خداست.
دکتر چمران بعد از حمله ناجوانمردانه ارتش صدام به مرزهای ایران و یورش سریع آن ها به شهرها و روستاها و مردم بی دفاع ما، نتوانست آرام بگیرد ، به خدمت امام امت رسید و با اجازه امام به همراهی رهبر معظم انقلاب اسلامی آیت الله خامنه ای که در آن زمان نماینده ی امام در شورای عالی دفاع و نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی بودند، به اهواز رفت. از آن جایی که او همیشه خود را در گرداب خطر می افکند و هراسی از مرگ نداشت از همان بدو ورود دست به کار شد و شب بعد از ورود، اولین حمله چریکی را علیه تانک های دشمن که تا چند کیلومتری شهر در حال سقوط اهواز آمده بودند آغاز کرد.

تشکیل ستاد جنگ های نامنظم :
گروهی از رزمندگان داوطلب به گرد او جمع شدند و او با تربیت و سازماندهی آنان ستاد جنگ های نامنظم را در اهواز تشکیل داد. این گروه کم کم قوت گرفت و منسجم شد و خدمات زیادی انجام داد که فقط کسانی که از نزدیک شاهد ماجراهای تلخ و شیرین، پیروزی ها و شکست ها، شهامت ها و شهادت ها و ایثارگری های آنان بودند به گوشه ای از این خدمات که دکتر چمران شخصاً مایل به تبلیغ و بازگویی آن ها نبود آگاهی دارند.
ایجاد واحد مهندسی بسیار فعال برای ستاد جنگ های نامنظم ، یکی از این برنامه ها بود که به کمک آن جاده های نظامی به سرعت در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپ های آب کنار رود کارون و احداث یک کانال به طول حدود بیست کیلومتر و عرض یک صدمتر در مدتی قریب یک ماه ، آب کارون را به طرف تانک های دشمن روانه ساخت تا جایی که مجبور شدند چند کیلومتر عقب نشینی کنند و سدی عظیم مقابل خود بسازند و با این عمل فکر تسخیر اهواز را برای همیشه از سر به دور کنند.

یکی از کارهای مهم و اساسی او از همان روزهای اول، ایجاد هماهنگی بین ارتش، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی بود که در منطقه حضور داشتند. متاسفانه این هماهنگی در خرمشهر به وجود نیامد و نیروهای مردمی تنها مانده بودند. او تصمیم داشت به خرمشهر نیز برود ولی به علت عدم وجود فرماندهی مشخص در آن جا و خطر سقوط جدی اهواز ، موفق شد چندین بار نیروهای بین دویست تا یک هزار نفری را سازماندهی کند و به خرمشهر بفرستد تا به کمک دیگر برادران مقاوم خود بتوانند در جنگی نابرابر مقابل حملات پیاپی دشمن تا مدت ها مقاومت نمایند.

محرم ماه شهادت و پیروزی سوسنگرد:
پس از یأس از تسخیر اهواز ، صدام سفاک ، سخت به فتح سوسنگرد دل بسته بود تا رویای قادسیه را تکمیل نماید و برای دومین بار به آن شهر مظلوم حمله نمود و تانک های او سه روز شهر را در محاصره گرفتند و روز سوم با چند تانک به داخل شهر راه یابند. گروهی از جوانان رزمنده مومن هنوز در شهر مانده و مقاومت می کردند و آماده شهادت بودند.
دکتر چمران که از محاصره سوسنگرد و تعدادی از یاران و رزمندگان شجاع خود در آن شهر سخت برآشفته بود با فشار و تلاش فراوان خود و آقای خامنه ای، ارتش را آماده ساخت که برای اولین بار دست به یک حمله خطرناک ، حماسه آفرین و نابرابر بزند و خود نیز نیروهای مردمی و سپاه پاسداران را در کنار ارتش سازماندهی کرد و سرانجام نیروها با نظمی نو و شیوه ای جدید از جانب جاده اهواز - سوسنگرد به سوسنگرد یورش بردند. شهید چمران پیشاپیش یارانش به شوق دیدار برادران محاصره شده در سوسنگرد به سوی این شهر می شتافت که در محاصره تانک های دشمن در آمده بودند. او سایر رزمندگان را به سوی دیگری فرستاد تا نجات یابند و هر چه سریع تر خود را به حلقه محاصره دشمن در افکند، چون آن جا خطر بیشتر بود و او همیشه به دامان خطر فرو می رفت. در این هنگام بود که نبرد سختی در گرفت. نیروهای کماندوی دشمن از پشت تانک ها به او تاختند و او همچون شیری در میدان رویاروی دشمن متجاوز از نقطه ای به نقطه ای دیگر و از سنگری به سنگری دیگر می جست و به سوی دشمنان تیر اندازی می کرد و مردانه می جنگید، کماندوهای دشمن او را زیر رگبار گلوله خود گرفته بودند، تانک ها به سوی او تیراندازی می کردند و او شجاعانه بدون هراس از انبوه دشمن و آتش شدید آن ها سریع ، چابک ، برافروخته و شادان از شوق شهادت در رکاب حسین و در راه حسین در روز قبل از تاسوعای حسینی به آتش آن ها پاسخ گفته و هر لحظه سنگر خود را تغییر می داد، در همین اثنا هم رزم باوفایش به شهادت رسید و او یک تنه هم چنان حسین وار می جنگید و دشمن را هراسان فراری می داد، هر چه تنور جنگ گرم تر می شد و آتش حمله بیشتر زبانه می کشید، چهره ملکوتی او، این مرد راستین خدا و سرباز حسین (ع) گلگون تر و شوق به شهادتش افزونتر می شد تا آن که در میانه میدان از دو قسمت پای چپ زخمی شد. خون گرم او با خاک کربلای خوزستان در هم آمیخت ونقشی زیبا از شجاعت و عشق به شهادت و تلاش فقط در راه خدا آفرید.

با پای زخمی بر یک کامیون سرباز عراقی حمله برد ، سربازان زبون صدام از یورش این دلاور از میدان گریختند و او به کمک جوان دیگری که خود را به مهلکه رسانده بود به داخل کامیون نشست و با لبانی متبسم دیگران را نوید پیروزی داد. خبر زخمی شدن سردار پرافتخار اسلام در نزدیکی دروازه سوسنگرد، شور و هیجانی آمیخته با خشم، اراده و شجاعت در یاران او و سایر رزمندگان افکند که بی مهابا به پیش تاختند و شهر قهرمان و مظلوم سوسنگرد و جان چند صدتن رزمنده مؤمن را از چنگال صدامیان نجات داد. دکتر چمران با همان کامیون، خود را به بیمارستانی در اهواز رسانید و بستری شد، اما بیش از یک شب در بیمارستان نماند و به مقر ستاد جنگ های نامنظم آمد و دوباره با پای زخمی و دردمند به ارشاد یاران وفادار خود پرداخت. جالب این جا بود که همان شبی که در بیمارستان بستری بود جلسه مشورتی فرماندهان نظامی (تیمسار شهید فلاحی – فرمانده لشکر 92- شهید کلاهدوز و سایر مسئولین سپاه – سرهنگ محمد سلیمی که رئیس ستاد او بود ) و استاندار خوزستان و نماینده امام در سپاه پاسداران (آقای محلاتی ) در کنار تخت او در بیمارستان تشکیل شد و در همان حال و همان شب پیشنهاد حمله ارتفاعات الله اکبر را مطرح نمود.

آغاز حرکت مجدد:
علیرغم اصرار و پیشنهاد مسئولین و دوستانش حاضر به ترک اهواز و ستاد جنگ های نامنظم و حرکت به سوی تهران برای معالجه نشد و تمام مدت را در همان ستاد گذراند در حالی که در کنار بستر و مقابلش نقشه های نظامی منطقه، مقدار پیشروی دشمن، حرکت نیروهای خودی نصب بود و او که قدرت و یاری به جبهه رفتن را نداشت دائما به آن ها می نگریست و مرتب طرح های جالب و پیشنهادات سازنده در زمینه های مختلف نظامی، مهندسی و حتی فرهنگ ارائه می داد. کم کم زخم های پای او التیام می یافت و چون دیگر نمی توانست سکون را تحمل نماید ، با چوب زیر بغل بپا خاست و باز هم آماده ی رفتن به جبهه شد.
وی در نبرد بیست و هشت صفر(پانزدهم دی ماه 59) که عاقبت منجر به شکست قسمتی از نیروی ما شد و فاجعه هویزه به بار آمد دیگر تاب نشستن نیاورد، تعدادی از رزمندگان شجاع و جان بر کف را از جبهه فرسیه انتخاب نمود و با چند هلیکوپتر که خود فرماندهی آن ها را به عهده داشت با همان چوب زیر بغل دست به حرکتی انتحاری و بی سابقه زد، در حالی که از درد جنگ به خود می پیچید و از ناراحتی می خروشید آماده حمله به نیروهای پشت جبهه و تدارکات دشمن در جاده جوفیر به طلائیه شد، که به خاطر آتش شدید دشمن ، هلیکوپترها نتوانستند از سد آتش آن ها از منطقه هویزه بگذرند و حمله هوائی دشمن هلیکوپترها را مجبور به بازگشت نمود.

دیدار امام امت :
بالاخره در اسفند ماه 59 با وجود دردی که در هنگام راه رفتن احساس می کرد، چوب زیر بغل را نیز کنار گذاشت و همراه هم رزمانش از یکایک جبهه های نبرد در اهواز دیدن می نمود و پس از زخمی شدن اولین بار برای دیدار با امام امت و عرض گزارش عازم تهران شد.
دکتر چمران از سکون و عدم تحرکی که در جبهه ها وجود داشت دائما رنج می برد و تلاش می کرد تا با ارائه پیشنهادات و برنامه های ابتکاری حرکتی به وجود آورد و اغلب این حرکت ها را توسط رزمندگان شجاع و جان برکف ستاد عملی می ساخت . اصرار داشت که هر چه زودتر به تپه های الله اکبر و سپس به بستان حمله شود و خود را به تنگه چزابه که نزدیکی مرز قرار داشت ، رساند تا ارتباط شمالی جنوبی نیروهای عراقی و مرز پیوسته آنان قطع شود. بالاخره در سی و یکم اردیبهشت ماه سال شصت با یک حمله هماهنگ و برق آسا ارتفاعات الله اکبر فتح شد و این پس از پیروزی سوسنگرد بزرگترین پیروزی تا آن زمان بود. شهید چمران همراه رزمندگان شجاع اسلام در شمار اولین کسانی بود که پا به ارتفاعات الله اکبر گذاشت در حالی که دشمن زبون هنوز در نقاطی مقاومت می کرد. او و فرمانده شجاعش ایرج رستمی دو روز بعد با تعدادی از جان بر کفان و یاران خود توانستند با فداکاری و قدرت ، تمام تپه های شحیطیه (شاهسوند) را به تصرف در آورند در حالی که دیگران در هاله ای از ناباوری به این اقدام جسورانه می نگریستند.

پس از پیروزی و فتح تپه های الله اکبر اصرار داشت که هر چه زودتر نیروها به طرف بستان سرازیر شوند، تا مبادا دشمن بتواند استحکاماتی را برای خود ایجاد کند اما این کار متاسفانه عملی نشد و شهید چمران خود طرح تسخیر دهلاویه را با ایثار ، گذشت و فداکاری رزمندگان جان بر کف ستاد جنگ های نامنظم و به فرماندهی ایرج رستمی عملی ساخت.

فتح دهلاویه در نوع خود عملی جسورانه ، خطرناک و غرور آفرین بود، نیروهای مؤمن ستاد، پلی بر روی رودخانه کرخه زدند، پلی ابتکاری و چریکی که خود ساخته بودند، از رودخانه عبور کردند و به قلب دشمن تاختند و دهلاویه را به یاری خدای بزرگ فتح نمودند که این اولین پیروزی پس از عزل بنی صدر از فرماندهی کل قوا بود و به عنوان طلیعه پیروزی های بزرگ تر به حساب آمد.

در سی ام خرداد ماه سال شصت یعنی یک ماه پس از پیروزی الله اکبر در جلسه فوق العاده شورای عالی دفاع در اهواز با حضور مرحوم آیت الله اشراقی شرکت کرد و از عدم تحرک و سکون نیروها انتقاد نمود و پیشنهادات نظامی خود از جمله، حمله به بستان را ارائه داد. این آخرین جلسه شورای عالی دفاع بود که شهید چمران در آن شرکت داشت.

به سوی قربانگاه :
در سحرگاه سی و یکم خرداد ماه سال شصت ایرج رستمی در دهلاویه به شهادت رسید و شهید دکتر چمران به شدت از این حادثه افسرده و ناراحت شد، غمی مرموز رزمندگان ستاد و خصوصاً رزمندگان و یاران رستمی را فرا گرفته بود. دسته ای از دوستان صمیمی او می گریستند و گروهی دیگر مبهوت به هم می نگریستند. از در و دیوار، از جبهه و از شهر، بوی مرگ و نسیم شهادت می وزید و گوئی همه در سکوتی مرگبار منتظر حادثه ای بزرگ و زلزله ای وحشتناک بودند. شهید چمران یکی دیگر از فرماندهانش را احضار نمود و خود او را به جبهه برد تا در دهلاویه به جای رستمی معرفی نماید.
همه اطرافیانش هنگام خروج از ستاد با او وداع می کردند و با نگاه های اندوه بار تا آن جا که چشم می دیدید و گوش می شنید او و همراهانش را دنبال می کردند و غم مرموز و تلخ بر دلشان سنگینی می کرد.

دکتر چمران شب قبل، در آخرین جلسه مشورتی ستاد، یارانش را با وصایای بی سابقه ای نصیحت کرده بود و خدا می داند که در پس چهره ساکت و آرام و ملکوتی او چه غوغائی و چه شور و هیجانی از شوق رهایی، رستن از غم و رنج ها، شنیدن دروغ و تهمت ها و دم برنیاوردن ها و بالاخره از شوق شهادت برپا بود. چه بسیار یاران باوفای او که مقابل چشمانش و در کنار او شهید شدند و او آن ها را بر دوش گرفت و خود در اشتیاق شهادت سوخت ولی خدای بزرگ او را در این آزمایش های سخت محک می زد و می آزمود، او را هر چه بیشتر می گداخت و روحش را صیقل می داد تا قربانی عالی تری از خاکیان را به ملائک معرفی نماید و بگوید : "انی اعلم مالا تعلمون".

به طرف سوسنگرد به راه افتاد و در بین راه مرحوم آیت ا... اشراقی و شهید تیمسار فلاحی را ملاقات نمود، برای آخرین یک بار دیگر را بوسیدند و باز هم به حرکت ادامه داد تا به قربانگاه رسید. همه رزمندگان را در کانالی پشت دهلاویه جمع نمود، شهادت فرماندهشان ایرج رستمی را به آنها تبریک و تسلیت گفت و با صدائی محزون و گرفته از غم فقدان رستمی و با نگاهی عمیق و پرنور ، چهره ای نورانی ، دلی مالامال از عشق به شهادت و شوق دیدار پروردگار گفت: «خدا رستمی را دوست داشت و برد و اگر ما را هم دوست داشته باشد می برد، وخداوند که او را دوست می دارد و چه زود او را به سوی خود فراخواند.»

شهادت :
سخنش تمام شده، با همه رزمندگان خداحافظی و دیده بوسی کرد، به همه سنگرها سرکشی نمود و در خط مقدم، در نزدیک ترین نقطه به دشمن پشت خاکریزی ایستاده بود و به رزمندگان تأکید کرد که از این نقطه که او هست دیگر کسی جلوتر نرود. چون در همان جا دشمن به خوبی با چشم غیر مسلح دیده می شده و مطمئناً دشمن هم آن ها را می دید. آتش خمپاره از اولین ساعات بامداد شروع شده بود، دکتر چمران دستور داد رزمندگان به سرعت از کنارش متفرق شوند واز هم فاصله بگیرند. یارانش از او فاصله گرفتند که خمپاره ها در اطراف او به زمین خورد و با اصابت یکی از خمپاره های صدامیان یکی از نمونه های کامل انسانی که مایه مباهات خداوند است، یکی از شاگردان بسیار متواضع علی و حسین (ع) یکی از عارفان سالک راه حق و حقیقت و یکی از ارزشمندترین انسان های علی گونه و یکی از یاران باوفای امام خمینی از دیار ما رخت بربست و به ملکوت اعلی پیوست.


ترکش خمپاره دشمن به پشت سر دکتر چمران که خود را بر خاک انداخته بود اصابت کرد و ترکش های دیگر صورت و سینه دو همراه او که کنارش ایستاده بودند و خود را به پشت به زمین انداخته بودند شکافت و فریاد و شیون رزمندگان ، دوستان و برادران با وفایش به آسمان برخاست. او را به سرعت به آمبولانس رساندند، خون از سرش جاری بود و چهره ملکوتی و متبسم و در عین حال متین ، محکم و موقر ِ آغشته به خاک و خونش با آن که عمیقا سخن ها داشت ولی ظاهراً دیگر با کسی سخنی نگفت و به کسی نگاه نکرد. شاید در آن اوقات همان طوری که خود آرزو کرده بود حسین (ع) بربالینش بود و او از عشق دیدار حسین و رستن از این دنیای درد و پیوستن به روح، به زیبائی، به ملکوت اعلی و به دیار مصفای شهیدان فرصت نگاهی و سخنی با ما خاکیان را نداشت.

در بیمارستان سوسنگرد که بعداً به نام شهید دکتر چمران نامیده شد زخم بندی و آخرین کمک های اولیه انجام شد و به سرعت آمبولانس به طرف اهواز شتافت ولی افسوس که فقط جسم بی جانش به اهواز رسید و روح او سبکبال با کفنی خونین که لباس رزم او بود به دیار ملکوتیان و به نزد خدای خویش پرواز نمود و ندای پروردگار را لبیک گفت که : "ارجعی الی ربک راضیة مرضیة".

از شهادت انسان ساز سردار پرافتخار اسلام این فرزند هجرت و جهاد و شهادت و اسوه حرکت و مقاومت نه تنها مردم اهواز و خوزستان بلکه امت مسلمان ایران و شیعیان محروم لبنان به پا خواستند و حتی ملل مستضعف و آزاده دنیا غرق در حسرت و ماتم گردیدند.

امواج خروشان مردم حق شناس امت ما اندوهبار و اشک آلود پیکر پاک او را در اهواز و تهران تشییع کردند که " انالله وانا الیه راجعون " .

بله! این چنین زندگی سراسر پرتلاش و مبارزه خالصانه و عارفانه در راه خدای او آغاز گشت و این چنین در کربلای خوزستان در جبهه ی نبرد رویاروی حق علیه باطل، حسین گونه، به خاک شهادت افتاد و به ملکوت اعلی عروج نمود و به آرزوی دیرین خود که قربانی شدن عاشقانه در راه خدا بود نایل گشت. خدایش رحمت کند و او را با حسین (ع) و شهدای دشت کربلا محشور گرداند


شهدا زنده اند الله اکبر ::: دوشنبه 88/4/1::: ساعت 12:1 عصر
 

مجلـس:

دکتر مصطفی چمران در اولین دور انتخابات مجلس شورای اسلامی، از سوی مردم تهران به نمایندگی انتخاب شد و تصمیم داشت در تدوین قوانین و نظام جدید انقلابی، به خصوص در ارتش،‌ حداکثر سعی و تلاش خود را بکند تا ساختار گذشته ‌ارتش به نظامی انقلابی و شایسته ارتش اسلامی تبدیل شود. در یکی از نیایش‏های خود بعد از انتخاب نمایندگی مردم در مجلس شورای اسلامی، اینسان خدا را شکر می‏گوید: «خدایا، مردم آنقدر به من محبت کرده‏اند و آنچنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار کرده‏اند که به راستی خجلم و آنقدر خود را کوچک می‏بینم که نمی‏توانم از عهده آن به درآیم. خدایا، تو به من فرصت ده، توانایی ده تا بتوانم از عهده برآیم و شایسته این همه مهر و محبت باشم.»

وی سپس به نمایندگی رهبر کبیر انقلاب اسلامی در شورایعالی دفاع منصوب شد و مأموریت یافت تا به طور مرتب گزارش کار ارتش را ارائه کند.

در خوزستـان:

گروهی از رزمندگان داوطلب، به گِرد او جمع شدند و او با تربیت و سازماندهی آنان، ستاد جنگ‏های نامنظم را در اهواز تشکیل داد. این گروه کم‏کم قوت گرفت و منسجم شد و خدمات زیادی انجام داد. تنها کسانی که از نزدیک شاهد ماجراهای تلخ و شیرین،‌ پیروزی‏ها و شکست‏ها، شهامت‏ها و شهادت‏ها و ایثارگری‏های آنان بودند، به گوشه‏ای از این خدمات که دکترچمران شخصاً مایل به تبلیغ و بازگویی آنها نبود، آگاهی دارند.

ایجاد واحد مهندسی فعال برای ستاد جنگ‏های نامنظم یکی از این برنامه‏ها بود که به کمک آن، جاده‏های نظامی به سرعت در نقاط مختلف ساخته شد و با نصب پمپ‏های آب در کنار رود کارون و احداث یک کانال به طول حدود بیست کیلومتر و عرض یک متر در مدتی حدود یک ‏ماه، آب کارون را به طرف تانک‏های دشمن روانه ساخت، به طوری که آنها مجبور شدند چند کیلومتر عقب‏نشینی کنند و سدی عظیم مقابل خود بسازند و با این عمل فکر تسخیر اهواز را برای همیشه از سر به دور دارند.

یکی از کارهای مهم و اساسی او از همان روزهای اول، ایجاد هماهنگی بین ارتش، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی بود که در منطقه حضور داشتند. بازده این حرکت و شیوه جنگ مردمی و هماهنگی کامل بین نیروهای موجود، تاکتیک تقریباً جدید جنگی بود؛ چیزی که ابرقدرت‏ها قبلاً فکر آن را نکرده بودند. متأسفانه این هماهنگی در خرمشهر بوجود نیامد و نیروهای مردمی تنها ماندند. او تصمیم داشت به خرمشهر نیز برود، ولی به علت عدم وجود فرماندهی مشخص در آنجا و خطر سقوط جدی اهواز، موفق نشد ولی چندین‏بار نیروهایی بین دویست تا یک‏هزار نفر را سازماندهی کرده و به خرمشهر فرستاد و آنان به کمک دیگر برادران مقاوم خود توانستند در جنگی نابرابر مقابل حملات پیاپی دشمن تا مدت‏ها مقاومت کنند.

محرم ماه شهادت و پیروزی سوسنگرد:

پس از یأس دشمن از تسخیر اهواز، صدام سخت به فتح سوسنگرد دل‏بسته بود تا رویای قادسیه را تکمیل کند و برای دومین‏بار به آن شهر مظلوم حمله کرد و سه روز تانک‏های او شهر را در محاصره گرفتند و روز سوم تعدادی از آنان توانستند به داخل شهر راه یابند.

دکتر چمران که از محاصره تعدادی از یاران و رزمندگان شجاع خود در آن شهر سخت برآشفته بود، ‌با فشار و تلاش فراوان خود و آیت‏الله خامنه‏ای، ارتش را آماده ساخت که برای اولین‏بار دست به یک حمله خطرناک و حماسه‏‏آفرین نابرابر بزند و خود نیز نیروهای مردمی و سپاه پاسداران را در کنار ارتش سازماندهی کرد و با نظمی نو و شیوه‏ای جدید از جانب جاده اهواز- سوسنگرد به دشمن یورش بردند. شهیدچمران پیشاپیش یارانش، به شوق کمک و دیدار برادران محاصره شده در سوسنگرد، به سوی این شهر می‏شتافت که در محاصره تانک‏های دشمن قرار گرفت. او سایر رزمندگان را به سوی دیگری فرستاد تا نجات یابند و خود را به حلقه‌ محاصره دشمن انداخت؛ چون آنجا خطر بیشتر بود و او همیشه به دامان خطر فرو می‏رفت. در این هنگام بود که نبرد سختی درگرفت؛ نیروهای کماندوی دشمن از پشت تانک‏ها به او حمله کردند و او همچون شیری در میدان، در مصاف با دشمن متجاوز از نقطه‏ای به نقطه‏ای دیگر و از سنگری به سنگری دیگر می‏رفت. او شجاعانه بدون هراس از انبوه دشمن و آتش شدید آنها سریع، چابک، برافروخته و شادان از شوق شهادت در رکاب حسین(ع) و در راه حسین(ع). در روز قبل از تاسوعا، به آتش آنها پاسخ گفته و هر لحظه سنگر خود را تغییر می‏داد. در همین اثناء، هم‏رزم باوفایش به شهادت رسید و او یک‏تنه به نبرد حسین‏گونه خود ادامه می‏داد و به سوی دشمن حمله می‏برد، تا آنکه در حین «رقص چنین میانه میدان» از دو قسمت پای چپ زخمی شد. با پای زخمی بر یک کامیون عراقی حمله برد. سربازان صدام از یورش این شیر میدان گریخته و او به کمک جوان چابک دیگری که خود را به مهلکه رسانده بود، به داخل کامیون نشست و با لبانی متبسم، دیگران را نوید پیروزی می‏داد.

خبر زخمی شدن سردار پرافتخار اسلام، در نزدیکی دروازه سوسنگرد، شور و هیجانی آمیخته با خشم و اراده و شجاعت در یاران او و سایر رزمندگان افکند که بی‏محابا به پیش تاختند و شهر قهرمان و مظلوم سوسنگرد و جان چند صد تن رزمنده مؤمن را از چنگال صدامیان نجات بخشیدند. دکتر چمران با همان کامیونی که خود را به بیمارستانی در اهواز رسانید و بستری شد، اما بیش از یک شب در بیمارستان نماند و بعد از آن به مقر ستاد جنگ‏های نامنظم و دوباره با پای زخمی و دردمند به ارشاد یاران وفادار خود پرداخت. جالب اینجا بود که در همان شبی که در بیمارستان بستری بود، جلسه مشورتی فرماندهان نظامی (تیمسار شهیدفلاحی، فرمانده لشگر 92، شهید کلاهدوز، مسئولین سپاه و سرهنگ محمد سلیمی که رئیس ستاد او بود)، استاندار خوزستان و نماینده امام در سپاه پاسداران (شهیدمحلاتی) در کنار تخت او در بیمارستان تشکیل شد و درهمان حال و همان شب، پیشنهاد حمله به ارتفاعات الله‏کبر را مطرح کرد.

آغاز حرکت مجدد:

به رغم اصرار و پیشنهاد مسئولین و دوستانش، حاضر به ترک اهواز و ستاد جنگ‏های نامنظم و حرکت به تهران برای معالجه نشد و تمام مدت را در همان ستاد گذراند. کم‏کم زخم‏های پای او التیام می‏یافت و او دیگر نمی‏توانست سکون را تحمل کند و با چوب زیربغل به پا خاست و بازهم آماده رفتن به جبهه شد.

به دنبال نبرد بیست و هشتم صفر (پانزدهم دی‏ماه 59) که منجر به شکست قسمتی از نیروهای ماشد و فاجعه هویزه به بار آمد، دیگر تاب نشستن نیاورد، تعدادی از رزمندگان شجاع و جان بر کف را از جبهه فرسیه انتخاب کرد و با چند هلیکوپتر که خود فرماندهی آنها را بر عهده داشت، با همان چوب زیربغل دست به عملی بی‏سابقه و انتحاری زد. او در حالی که از درد جنگ به خود می‏پیچید و از ناراحتی می‏خروشید، آماده حمله به نیروهای پشت جبهه و تدارکاتی دشمن در جاده جفیر به طلایه شد که به خاطر آتش شدید دشمن، هلیکوپترها نتوانستند از سد آتش آنها از منطقه هویزه بگذرند و حمله هوایی دشمن هلیکوپترها را مجبور به بازگشت ساخت که وی از این بازگشت سخت ناراحت و عصبانی بود.

دکتر چمران از سکون و عدم تحرکی که در جبهه‏ها وجود داشت دائماً رنج می‏برد و تلاش می‏کرد که با ارائه پیشنهادات و برنامه‏های ابتکاری حرکتی بوجود آورد و اغلب این حرکت‏ها را توسط رزمندگان شجاع و جان‏برکف ستاد نیز عملی می‏ساخت. او اصرار داشت که هرچه زودتر به تپه‏های الله‏اکبر و سپس به بستان حمله شود و خود را به تنگه چزابه که نزدیکی مرز است، رسانده تا ارتباط شمالی و جنوبی نیروهای عراقی و مرز پیوسته آنان قطع شود. بالاخره در سی‏ویکم اردیبهشت ماه سال شصت، با یک حمله‌ هماهنگ و برق‏آسا، ارتفاعات الله‏اکبر فتح شد که پس از پیروزی سوسنگرد بزرگترین پیروزی تا آن زمان بود. شهید چمران به همراه رزمندگان شجاع اسلام در زمره اولین کسانی بود که پای به ارتفاعات الله‏اکبر گذاشت؛ درحالی که دشمن زبون هنوز در نقاطی مقاومت می‏کرد. او و فرمانده شجاعش ایرج رستمی، دو روز بعد، با تعدادی از جان برکفان و یاران خود توانستند با فداکاری و قدرت تمام تپه‏های شحیطیه (شاهسوند) را به تصرف درآوردند.

پس از پیروزی ارتفاعات الله‏اکبر، اصرار داشت نیروهای ما هرچه زودتر، قبل از اینکه دشمن بتواند استحکاماتی برای خود ایجاد کند، به سوی بستان سرازیر شوند که این کار عملی نشد و شهیدچمران خود طرح تسخیر دهلاویه را با ایثار و گذشت و فداکاری جان بر کف ستاد جنگ‏های نامنظم و به فرماندهی ایرج رستمی عملی ساخت.

فتح دهلاویه، در نوع خود عملی جسورانه و خطرناک و غرورآفرین بود. نیروهای مؤمن ستاد پلی بر روی رودخانه کرخه زدند، پلی ابتکاری و چریکی که خود ساخته بودند. از رودخانه عبور کردند و به قلب دشمن تاختند و دهلاویه را به یاری خدای بزرگ فتح کردند. این اولین پیروزی پس از عزل بنی‏صدر از فرماندهی کل قوا بود که به عنوان طلیعه پیروزی‏های دیگر به حساب آمد.

در سی‏ام خردادماه سال شصت، یعنی یک‏ماه پس از پیروزی ارتفاعات الله‏اکبر، در جلسه فوق‏العاده شورایعالی دفاع در اهواز با حضور مرحوم آیت‏الله اشراقی شرکت و از عدم تحرک وسکون نیروها انتقاد کرد و پیشنهادات نظامی خود، از جمله حمله به بستان را ارائه داد.

این آخرین جلسه شورایعالی دفاع بود که شهیدچمران در آن شرکت داشت و فردای آن روز، روز غم‏انگیز و بسیار سخت و هولناکی بود....


شهدا زنده اند الله اکبر ::: دوشنبه 88/4/1::: ساعت 12:0 عصر
   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
 
.:: منوی اصلی ::.
.:: آمار بازدید ::.
بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 10
بازدید کل : 91778
.:: تا دیدار محبوب ::.
.:: درباره خودم ::.
.:: پیوند های روزانه ::.
.:: لوگوی وبلاگ من ::.
فرهنگ شهادت
.:: لوگوی دوستان::.

.:: فهرست موضوعی ::.
.:: آرشیو شده ها ::.
.:: اشتراک در خبرنامه ::.
 
.:: طراح قالب::.
مرکز نشر فرهنگ شهادت
مرکز نشر فرهنگ شهادت شیراز
مرکز نشر فرهنگ شهادت